دلم از دست خوبان چاک چاک است
تنم از هجرشان اندوهناک است
چو فایز خورده باشد تیر غمزه
ز تیر طعنه دشمن چه باک است ؟
نه هر ویرانه دل ماوای عشق است
نه هر سینه که بینی جای عشق است
دلی همچون دل فایز بباید
که او اندر خور سودای عشق است
این من نه منم آنکه منم گویی کیست
گویا نه منم در دهنم گویی کیست
من پیرهنی بیش نیم سر تا پای
آنکس که منش پیرهنم گویی کیست
کم کم غروب ماه خدا دیده می شود
صد حیف ازین بساط که برچیده میشود
در این بهار رحمت و غفران و مغفرت
خوشبخت آنکسی ست که بخشیده میشود
عید شما مبارک
با خوردن اگر حال تو جا می آید
خوش باش که ایام صفا می آید
آماده حمله باش در این شب عید
وقتی که صدای ربنا می آید
گر من گنه روی زمین کردستم
لطف تو امید است که گیرد دستم
گفتی که به روز عجز دستت گیرم
عاجزتر از این مخواه که اکنون هستم
بر موج کوب پست
که از نمک دریا و سیاهی شبانگاهی
سرشار بود ، باز ایستادیم
تکیده
زبان در کام کشیده
از خود رمیدگانی در خود خزیده،به خود تپیده
خسته
نفس پس نشسته
به کردار از راه ماندگان .
در ظلمت لب شور ساحل
به هجای مکرر موج گوش فرا دادیم .
و درین دم
سایه طوفان
اندک اندک
آئینه ی شب را کدر می کرد .
در آوار مغرورانه ی شب
آوازی بر آمد
که نه از مرغ بود و نه از دریا
و در این هنگام
زورقی شگفت انگیز
با کناره ی بی ثبات مه آلود
پهلو گرفت
که خود از بستر و تابوت
آمیزه ای وهم انگیز بود.
احمد شاملو / سرود آن که برفت
ای قبله ی حاجات ملک ، طرف کلاهت
مجموعه ی آفات فلک ، طرز نگاهت
بیچاره کشی ، پیشه ی زلفان کمندت
خونخواره وشی ، شیوه ی چشمان سیاهت
خونم بخور و غم مخور از پرسش محشر
طفلیّ و ملائک ننویسند گناهت
افکندی ام از پا ، به یکی غمزه و رفتی
باز آ که بود دیده ی امید به راهت
ای جان بودت کشور و دل باشدت اورنگ
کاکل به سرت افسر و از غمزه سپاهت
بر زیر نشینان لوای غم عشقت
رحمی ، که ندانند دری غیر پناهت
آهو روش اسرار ره دشت جنون گیر
در شهر نیاسوده کس از ناله و آهت
حکیم حاج ملا هادی سبزواری
تو می آیی و در باران رگباران
صدای گام نرمانرم تو بر خاک
سپیداران عریان را
به اسفندارمذ تبریک خواهد گفت
تو می خندی و در شرم شمیمت ، شب
بخور مجمری خواهد شدن در مقدم خورشید
نثاران رهت از باغ بیداران
شقایق ها و عاشق ها
چه غم کاین ارغوان تشنه را
در رهگذار خود ، نخواهی دید .
شفیعی کدکنی
ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی
حیف باشد مه من کاین همه از مهر جدایی
من ندانستم از اول که تو بی مهر ووفایی
" عهد نا بستن از آن به که ببندی ونپایی "
مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم
وین نداند که من از بهر غم عشق تو زادم
نغمه بلبل شیراز نرفته است ز یادم
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
"باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی"
تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه
مرغ تمکین چه کند گر نرود در پی لانه
پای عاشق نتوان بست به افسون و فسانه
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
"ما کجائیم درین بحر تفکر تو کجایی "
استاد شهریار/ سعدی
ای بر سر هر کس از خیانت هوسی
بی یاد تو بر نیاید از دل نفسی
مفروش مرا ببخش و آزادم کن
من خواجه یکی دارم و تو بنده بسی
ای خواجه ترا غم جمال و جاه است
و اندیشه باغ و راغ و خرمنگاه است
ما سوختگان عالم توحیدیم
ما را سر لا اله الله است
ای دوست کسی با خبر از دردم نیست
آگاه ز حال و چهره زردم نیست
آگاه تویی ز درد من ای الله
دریاب مرا که جز توام یاری نیست
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و ندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
چون من از عشق رخش بیخود و حیران گشتم
خبر از واقعه لات و مناتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
بعد ار این روی من و آیینه حسن نگار
که در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند
این همه شهد و شکر کز نی کلکم ریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند
هاتف آنروز بمن مژده این دولت داد
که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند
کیمیایی است عجب بندگی پیر مغان
خاک او گشتم و چندین درجاتم دادند
بحیات ابد آنروز رسانید مرا
خط آزادگی از حسن مماتم دادند
عاشق آندم که بدام سر زلف تو فتاد
گفت کز بند غم و غصه نجاتم دادند
همت پیر مغان و نفس رندان بود
که زبند غم ایام نجاتم دادند
شکر شکر ، بشکرانه بیفشان حافظ
که نگار خوش شیرین حرکاتم دادند
خواجه حافظ
ای جمله بی کسان عالم را کس
یک جو کرمت تمام عالم را بس
من بی کسم و تو بی کسان را یاری
الله به فریاد من بی کس رس
کاسه شیری به دستم بود و در
کوچه های شهر پرسه می زدم
باز می گشتم ز بیت بو تراب
در میان گریه ، ضجه می زدم
*
رفته بودم با گروه کودکان
بهر دیدار امیر مومنان
چون طبیب حاذقی گفته است ، شیر
آورید بهر شه هر دو جهان
*
مجتبی آمد و با ماها بگفت
باز گردید ، کودکان دیگر بس است
ای برادرهای کوچولوی من
مجتبی مثل شما هم بی کس است
*
باز می گشتیم به اندوهی عظیم
در میان سینه ها داغی الیم
در میان کوچه ها گم گشته ایم
تا ابد ما غرق ماتم گشته ایم .......
ح. دشتی
کس دیده در ایام که یک روبه پیری
در بیشه شیران کند اهنگ دلیری
این هم عجب آمد که به محراب عبادت
شمشیر زند عبد ذلیلی به امیری
هر روز بدی روزه و شبها به عبادت
افطار علی بود به یک قرص شعیری
در خانه او بود ز اوضاع جهانی
جلد غنم و یک طبق و کهنه حصیری
در دهر به سر برد به یک کهنه لباسی
در جنگ نپوشید نه قاقم ، نه حریری
هنگام سخاوت دو هزار اشتر با بار
در راه خدا داد به یک مرد فقیری
شاهی که خدا گفت به قرآن صفتش را
در آیه مسکین یتیما و اسیری
یا رب به دلم به غیر خود جا مگذار
در دیده من گرد تمنا مگذار
گفتم گفتم ز من نمی آید کار
رحمی رحمی مرا به من وامگذار
در هر سحری با تو همی گویم راز
در حضرت تو همی کنم راز و نیاز
بی منت بندگانت ای بنده نواز
کار من بیچاره درمانده بساز
یا رب ز کرم بر من دل ریش نگر
تو محتشمی بر من درویش نگر
شایسته درگهت ندارم چیزی
بر من منگر بر کرم خویش نگر
ای ذات تو بر کل ممالک مالک
ای راهروان کوی عشقت سالک
من وصف تو از کلام تو می گویم
انت الباقی و کل شیئی هالک
ای جان ز دل تو بر دل من راهست
وز جستن آن راه دلم آگاهست
زیرا دل من چو آب صافی و خوشست
آب صافی آیینه دار ما هست
ای ذات تو بر کل ممالک شده فرد
سر در خط بندگیت داده زن و مرد
گر جمله کاینات کافر گردند
بر دامن کبریات ننشیند گرد
تو خوبی ، او زخوبی بی نیاز است
تو سروی ، آن پری رخ سرو ناز است
مرنج از راستی دلدار فایز
تو بازی آن نکو رخ شاهباز است
ای آن که به ملک خویش پاینده تویی
در ظلمت شب ، صبح نماینده تویی
کار من بیچاره قوی بسته شده
بگشای خدایا که گشاینده تویی
شب خیز که عاشقان به شب راز کنند
گرد در و بام دوست پرواز کنند
هر جا که دری بود به شب در بندند
الا در دوست را که شب باز کنند
آن نور مبین که در جبین ما هست
وآن ضد و یقین که در دل آگاه هست
این جمله نور بلکه نور همه نور
از نور محمد رسول الله است
هیچ کس ویرانیم را حس نکرد
وسعت تنهائیم را حس نکرد
در میان خنده های تلخ من
گریه پنهانیم را حس نکرد
در هجوم لحظه های بی کسی
درد بی کس ماندنم را حس نکرد
آن که با آغاز من مانوس بود
لحظه پایانیم را حس نکرد
تو که ای دل مکان در کوی یار است
تو که روز و شبان آنجا قرار است
تو که با فایزت نبود علاقه
بگو دیگر تو را با ما چه کار است
از عین علی عروج ما معتبر است
وز لام علی لسان ما پر گهر است
آن کس که ندارد خبر از یای علی
از هستی خود در این جهان بی خبر است
این شکل سفالین تنم جام دلست
و اندیشه پخته ام می خام دلست
این دانه دانش همگی دام دلست
این من گفتم و لیک پیغام دلست
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ای عقل برو که عاقلی اینجا نیست
گر موی شوی موی ترا گنجا نیست
روز آمد و روز هر چراغی که فروخت
در شعله آفتاب جز رسوا نیست
بهشت است این زمین یا کوی یار است
که خاکش نافه مشک تتار است
حدیث سلسبیل و حور ، فایز
بیان صورت و لبهای یار است
از عرش صدای ربنا می آید
آواز خوش خدا خدا می آید
فریاد که درهای بهشت باز کنید
مهمان خدا سوی خدا می آید