افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

خاطره

اردیبهشت امسال دعوت شدیم به زیارت عتبات متبرکه عراق یک حال اساسی کردیم جاتون خالی  

داستان از اونجایی شروع شد که قبلا 2 بار در سایت ثبت نام کرده بودیم و اسممون در نیومده بود تا اینکه اونروز یه مشتری اومد پشت باجه با امیر دوست بود بهش گفت حاجی این همکار ما هوای کربلا کرده گفت کی دوس داری بری گفتم همین حالا گفت باشه رفتش آخر وقت زنگ زد گفتش برو فلان آژانس یه دونه انصرافی دارن.

از مرز که حرکت میکنی انگار یه مغناطیس تورو به سمت نجف میکشونه از همون توی اتوبوس هی تو قلبت سلام میدی به آقا تا وقتی که حرم با عظمت حضرت امیر رو میبینی اشکت سرازیز میشه حس و حال خاصی داری که نمیشه گفت شوقه ذوقه خوشحالیه ولی حسی که از همه قویتره حس پدرانه ای که میبنی انگار مولا دست نوازش پدرانه شو رو سرت میکشه انگارخونه خودتی اصلا احساس غریبی نمیکنی گفتم احساس پدرانه یاد این حدیث پیامبر افتادم که فرمود : انا و علی ابوا هذه الامه . ولی به علاوه این چون قبور مطهر حضرت آدم و نوح و مولا در یک ضریح قرار دارن واین 3 بزرگوار هر کدوم به نوعی پدر بشریت محسوب میشن اون احساسی که عرض کردم قویتره . 

به یکی از رفقا که پیرمرد باحالیه و خیلی زیارت رفته میگم عجب صفاییه داره .

میگه تازه جاهای خوب خوبش مونده میگم کجا میگه کربلا.

خاطره

سر سفره شام ، موعود اومده میگه : بابا اون شعر امام علی رو واسم بخون تا جواب بدم.

میگم: امام اول ؟

- آروم میگه : علی

میگم : بابایی اسم مولا اسم بزرگیه بلند بگو علی

ایندفعه از ته دل میگه علی ، دم میگیریم

: امام اول

- علی

:شیر دلاور

-علی

: فاتح خیبر

- علی

:سید و سرور

-علی

:آقای قنبر

-علی

:علی و یا علی

-علی

:هرکه نگی علی

-علی

: چشش بشه کور

:راهشش بشه دور

:آبش بشه شور

- میپرسه بابا مثه خیارشور؟

با خنده میگم آره

ازش میپرسم شهر امام علی میدونی کجاست؟

میگه ن ج ف

بعد باهم میگیم نجف اشرف

میگه بابا نجف حسین هم داریم

بعد با هم میزنیم زیر خنده میگم نه پسرم شهر امام حسین کربلاست.

نامه ای از دوست

نامه ای از دوست

ما همه جوانانی بودیم در گلستان طبیعت زندگی .

هر روز به روی خورشید زندگی لبخند می زدیم . هر روز شور بود ، شوق بود و جوانی .

هر روز عشق بود و امید بود و شادی . معصومانه چشم به فردا داشتیم .

بی پروا و شاد در آسمان زندگی پرواز می کردیم .

دلی پر از صمیمیت و عطوفت داشتیم و غم دنیا را هیچ می پنداشتیم .

جمعی بودیم 4 نفره که هنگام غم و شادی با هم بودیم ، ولی امروز ......

امروز به ضرب تازیانه روزگار جمع ما پاشیده شده از هم ، هر کدام به سراغ سرنوشت

مستقل و مبهم خود در گوشه های مختلف این دیر کهن به نام وطن پخش شدیم و کنون هیچ

نشانی از هم نداریم .......!؟

می گویند امروز و هر روز یادش بخیر دیروز

مجید فرید

خاطره

امشب سالگرد شهادت داداشم علیرضا بودش . نهم دیماه۱۳۶۰ بود که بهمراه یکی ار رفقاش پر کشیدن راستش نمیدونم چی بنویسم .یه سری خاطرات مونده به یاد . رفت و داغی به دل ماها نهاد. دبیرستانی بود و تازه عضو بسیج شده بود شاگرد جوشکار بود یه موتور یاماها ۱۰۰ داشت همیشه پاشنه کفشش خوابیده بود یقش باز بود سیگار آزادی میکشید دکتر شریعتی رو خیلی دوس داشت همه دوسش داشتن .یه دوربین پولوراید خریده بود از اون دوربینهایی که خودش نگاتیوو چاپ میکنه، خیلی زلال و آسمونی بودش، واسه ما بچه ها بادبادک درست میکرد یا اگه بهش پیله میکردیم با موتورش ما رو میبرد گردش اغلب کاردستی تکلیف مدرسه را واسمون   

میساخت . چطوری شهید شد ؟ از همرزماش پرسیدم ، گفتند : یه برکه آب  چند کیلومتر  

دورتربود که نوبتی میرفتیم واسه سنگرمون آب می آوردیم اونروز نوبت شهید خلیجی بود که بره  

آب بیاره ایشون 15 ساله بود علیرضا گفته من همراش میرم ...دبه ها رو پر آب کرده بودن و بر میگشتن علیرضا جلوتر حرکت میکرد و شهید خلیجی چند قدم با هاش فاصله داشت که خمپاره  

60 خورده بود بین اوندوتا و هردو پرواز کرده بودن  

وصیت نامه اش این بود صدای هل من ناصر ینصرنی امام حسین به گوشم میاد و من میخواهم به این ندا لبیک بگویم 

چیزی که هیچ موقع از یادم نمیره تصویر شمایلی که با خونش توی تابوت چوبی که از جبهه آورده بودنش نقش بسته بود  و اون یه سوار شمشیر به دست بود که اسبش روی دو دست بلند شده بود و شنلش توی هوا موج میزد ......

 

خاطره

حافظ میخوندم موعود اومده گفتش میخوام فال حافظ بگیرم سوره توحید رو که تازه یاد گرفته 

میخونه وبه روح حافظ هدیه میکنه دیوان رو باز میکنه این غزل میاد 

مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام 

خیر مقدم چه خبر یار کجا راه کدام... 

خاطره

واسه موعود از بقالی سر کوچه مون ، شیرین عسل میگیرم از مستجیر می پرسم معادل عربی ، شیرین عسل چیه میگه تو زبون عربی نداریم  میگم حکایت اون باباس که ازش پرسیدن آش سرد شده تو زبون عربیه چیه گفتش نمیذاریم سرد شده ، آشو گرم میخوریم .... 

خاطره

داشتم با خودم زمزمه میکردم 

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو / هرجا که روم پرتو کاشانه تویی تو ...... 

موعود گفتش بابا بابا نگو تو بگو شما ....

خاطره

امیر  همکارم این چند روزه هی از وضع حقوق و کمی اضافه کار مینالید خیلی پکر و ناراحت بودش  امروز یه غزل از حافظ تو روزنامه اطلاعات چاپ شده بود روزنامه رو بهش دادم گفتم بیا  

این غزلو بخون از ناراحتی در بیای  

به این بیت که رسید  

چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند     گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر 

دیدم ساکت شد گفتش انگار خواجه واسه همچی مواقعی سروده  

یه کپی از رو شعر گرفته چسبونده به باجه تحویلداری  هی به اون زل میزنه  میخونه سرشو تکون  میده لبخند تلخی میزنه ........

خاطره

داشتم موعود رو میبردم پارک برای بازی به نزدیکی اونجا که رسیدیم با یه ذوق کودکانه ای گفت بابا پار ک جنگلی   خوش به حال پارک جنگلی......