غم را بگو که برون شو ز سینه ام
الیوم اکملت لکم دین شنیده ام
دریای عشق به تلاطم در آمده است
جز دوستی آل محمد (ص) ندیده ام
یا ایها الرسول بلغ رسالتک
این آیه را به قیمت جانم خریده ام
راهم جدا مباد ز محمد و عترتش
آن قطره ام که به دریا رسیده ام
خم خانه ای که ساقی ان مرتضی بود
بر درگهش همه عمر آرمیده ام
مستان غدیر شد بیارید جام را
زین باده خوشگوار به عمرم ندیده ام
ح.دشتی
دور از خیال همه ، در خیالمی
با من بگو که همان سیب کالمی
تو روزنی غزل نور بر دلی
داری جواب ؟ راه گشای سوُالمی
ای عشق ، گرچه مرا زنده میکنی
خود حق بده که اکثر شبها وبالمی
آهی و ماهتاب به ظلمت سرای من
ماهی ولی نزاری و هر شب هلالمی
مدلول بی جهت ، تو برای دلیلمی
دل برده ای و غایت ناز و دلالمی
شاید که این من ظلمت سرشت را
ضالی ز ضالینی و دام ظلالمی
هر چند من هنوز ندانم که کیستی
اما بدان که باعث شعری و حالمی
کی میشود که داد برآرم بر آفتاب
که ای مهربانترین تو خیال محالمی
آخر تو کیستی ؟ به جنونم کشانده ای
بهر سرودن غزل تر ، مجالمی
صد سیب سرخ رسیده برای تو
تنها بگو که برای همیشه که مالمی
حسن دشتی ( مجنون الشعراء )