افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

اسیران بلا

ما در ره عشق تو اسیران بلاییم

کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم

برما نظری کن که درین شهر غریبیم

بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم

زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم

وجدی نه که بر گرد خرابات برآییم

نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم

اینجا نه و آنجا نه ، چه قومیم و کجاییم ؟

حلاج وشانیم که از دار نترسیم

مجنون صفتانیم که در عشق خداییم

ترسیدم ما چونکه هم از بیم بلا بود

اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم

ما را به تو سریست که کس محرم آن نیست

گر سر برود سر تو با کس نگشاییم

ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است

بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم

دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز

رحم آر که ما سوخته ی داغ خداییم .

حضرت مولانا

مولانا علی (ع)

ای شاه شاهان جهان الله، مولانا علی

 ای نور چشم عاشقان الله، مولانا علی

 حمد است گفتن نام تو ای نور فرخ نام تو

 خورشید و مه هندوی تو الله، مولانا علی

 خورشید مشرق خاوری در بندگی بسته کمر

 ماهت غلام نیک پی الله، مولانا علی

 خورشید باشد ذره‌ای از خاکدان کوی تو

 دریای عمان شبنمی الله، مولانا علی

 موسی عمران در غمت بنشسته بد در کوه طور

 داود می‌خواندت زبور الله، مولانا علی

 آدم که نور عالم است عیسی که پور مریم است

 در کوی عشقت در هم است الله، مولانا علی

 داود را آهن چو موم قدرست نموده کردگار

 زیرا به دل اقرار کرد الله، مولانا علی

 آن نور چشم انبیا احمد که بد بدر دجا

 می‌گفت در قرب دنا الله، مولانا علی

 قاضی و شیخ و محتسب دارد به دل بغض علی

 هر سه شدند از دین بری الله، مولانا علی

 گر مقتدای جاهلی کردست در دین جاهلی

 تو مقتدای کاملی الله، مولانا علی

 شاهم علی مرتضی بعدش حسن نجم سما

 خوانم حسین کربلا الله، مولانا علی

 آن آدم آل عبا دانم علی زین العباد

 هم باقر و صادق گوا الله، مولانا علی

 موسی کاظم هفتمین باشد امام و رهنما

 گوید علی موسی الرضا الله، مولانا علی

 سوی تقی آی و نقی در مهر او عهدی بخوان

 با عسکری رازی بگو الله، مولانا علی

 مهدی سوار آخرین بر خصم بگشاید کمین

 خارج رود زیر زمین الله، مولانا علی

 تخم خوارج در جهان ناچیز و ناپیدا شود

 آن شاه چون بیدار شود الله، مولانا علی

 دیو و پری و اهرمن، اولاد آدم مرد و زن

 دارند این سر در دهن الله، مولانا علی

 اقرار کن اظهار کن مولای رومی این سخن

 هر لحظه سر من لدن الله، مولانا علی

 ای شمس تبریزی بیا بر ما مکن جور و جفا

 رخ را به مولانا نما الله، مولانا علی

مولوی



وداعیه رمضان


افسوس که ایام شریف رمضان رفت

سی عید به یک مرتبه از دست جهان رفت

افسوس که سی پاره این ماه مبارک

از دست به یکباره چو اوراق خزان رفت

ماه رمضان حافظ این گله بد از گرگ

فریاد که زود از سر این گله شبان رفت

شد زیر و زبر چون صف مژگان صف طاعت

شیرازه جمعیت بیداردلان رفت

بی قدری ما چون نشود فاش به عالم

ماهی که شب قدر در او بود نهان رفت

تا آتش ِجوع رمضان چهره بر افروخت

از نامه اعمال سیاهی چو دخان رفت

با قامت چون تیر در این معرکه آمد

از بار گنه با قد مانند کمان رفت

برداشت ز دوش همه کس بار گنه را

چون باد سبک آمد و چون کوه گران رفت

چو اشک غیوران ز سراپرده مژگان

دیرآمد و زود از نظرآن جان ِجهان رفت

از رفتن یوسف نرود بر دل یعقوب

آنها که به صائب ز وداع رمضان رفت


صائب تبریزی

اینجا


اینجا همه پیوسته تو را می خوانند

لب تشنه و دلخسته تو را می خوانند

ای ابر بهار ! بر سر باغ ببار

گل های زبان بسته تو را می خوانند


سید حسن حسینی

شق القمر


به زهر کینه ، تیغ فتنه ، تر کرد

علی را غوطه ور در خون سر کرد

شگفتا ، هیچ کس این راز نگشود

چگونه کافری شق القمر کرد


محمدرضا سهرابی نژاد


جوانی شمع ره ...

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری ارزومندم که بر گردم
بدنبال جوانی کوره راه زندگانی را
بیاد یار دیرین کاروان گم کرده را مانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون خزانی را
سخن با من نمیگوئی الا ای همزبان دل
خدا را با که گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو؟که چون برگ خزان دیده
بپای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
بچشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای اسمانی را
نمیری (شهریار) از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را

 

استاد شهریار

در این زمانه بی های و هوی لال پرست

در این زمانه بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظه خودرا
برای این همه ناباور خیال پرست؟ 

به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست

رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علفهای باغ کال پرست

رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال دار برای من کمال پرست

هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری ست
به چشم تنگی نا مردم زوال پرست

محمدعلی بهمنی



پیشواز

چه اسفندها ... آه ! 

چه اسفندها دود کردیم ! 

برای تو ای روز اردیبهشتی 

که گفتند این روزها می رسی 

 از همین راه ! 

 

 

زنده یاد دکتر قیصر امین پور

آدم پخته تر

باز به سرمه تاب ده ، چشم کرشمه زای را

ذوق جنون دو چند کن ، شوق غزلسرای را

نقش دگر طراز ده ، آدم پخته تر بیار

لعبت خاک ساختن ، می نسزد خدای را

قصه دل نگفتنی است ، درد جگر نهفتنی است

خلوتیان ! کجا برم لذت های های را

آه درونه تاب کو ، اشک جگر گداز کو

شیشه به سنگ میزنم ، عقل گره گشای را

صبح دمید و کاروان کرد نماز و رخت بست

تو نشنیده ای مگر زمزمه درای را

ناز شهان نمی کشم ، زخم کرم نمی خورم

در نگر ای هوس فریب ، همت این گدای را

اقبال لاهوری


شاهد

شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم ؟

ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم ؟

نیست از هیچ طرف راه برون شد ز شبم

زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم ؟

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

سخت دلبسته ی این ایل و تبارم ، چه کنم ؟

من کزین فاصله غارت شده چشم توام

چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم ؟

یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است

میله های قفسم را نشمارم ، چه کنم ؟


مرحوم سید حسن حسینی

کیش مهر

همی گویم و گفته ام بارها

بود کیش من مهر دلدارها

پرستش به مستی است در کیش مهر

برونند زین جرگه هشیارها

به شادی و آسایش و خواب و خور

ندارند کاری دل افکارها

به جز اشک چشم و به جز داغ دل

نباشد به دست گرفتارها

کشیدند در کوی دلدادگان

میان دل و کام ، دیوارها

چه فرهادها مرده در کوه ها

چه حلاج ها رفته بر دارها

چه دارد جهان جز دل و مهر یار

مگر توده هایی ز پندارها

ولی رادمردان و وارستگان

نیازند هرگز به مردارها

مهین مهرورزان که آزاده اند

بریزند از دام جان ، تارها

به خون خود آغشته و رفته اند

چه گل های رنگین به جوبارها

بهاران که شاباش ریزد سپهر

به دامان گلشن ، ز رگبارها

کشد رخت سبزه به هامون و دشت

زند بارگه ، گل به گلزارها

نگارش دهد گلبن جویبار

در آیینه ی آب ، رخسارها

رود شاخ گل در بر نیلوفر

برقصد به صد ناز گلنارها

درد پرده ی غنچه را باد بام

هزار آورد نغز گفتارها

به آوای نای و به آهنگ چنگ

خروشد ز سرو و سمن ، تارها

به یاد خم ابروی گلرخان

بکش جام ، در بزم میخوارها

گره را ز راز جهان باز کن

که آسان کند باده ، دشوارها

جز افسون و افسانه نبود جهان

که بستند چشم خشایارها

به اندوه آینده خود را مباز

که آینده خوابی است چون پارها

فریب جهان را مخور زینهار

که در پای این گل بود خارها

پیاپی بکش جام و سرگرم باش

بهل گر بگیرند بی کارها .



علامه طباطبایی



لب خاموش

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

این در همیشه در صدف روزگار نیست

می گویمت ولی تو کجا گوش می کنی

دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت

ای ماه با که دست در آغوش می کنی

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست

هشیار و مست را همه مدهوش می کنی

می جوش می زند به دل خم بیا ببین

یادی اگر ز خون سیاووش می کنی

گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت

بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

حرمت نگاهدار اگر نوش می کنی

«سایه » چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

زین داستان که با لب خاموش می کنی

هوشنگ ابتهاج ( ه . ا . سایه )

1338


تا صورت پیوند جهان بود، علی بود

   تا صورت پیوند جهان بود، علی بود         تا نقش زمین بود و زمان بود، علی بود

  شاهی که ولی بود و وصی بود، علی بود     سلطان  سخا و کرم و  جود،  علی بود

 هم آدم و هم شیث هم ایوب و هم ادریس     هم یوسف و هم یونس وهم هود، علی بود

هم موسی و هم عیسی و هم خضر و هم الیاس        هم صالح پیغمبر  و  داوود،  علی بود

در ظلمت ظلمات به سرچشمه حیوان           هم مرشد و هم راهبر خضر، علی بود

داود که میساخت زره با سر انگشت        استاد  زره ساز  به داود،  علی بود

مسجود ملایک که شد آدم  ز علی شد        در قبله محمد بد و مقصود،  علی بود

آن عارف سجاد که خاک درش از قدر       بر کنگره  عرش  بیفزود، علی بود

هم اول هم آخر و هم ظاهر و باطن         هم عابد و هم معبد و معبود،  علی بود

وجهی که بیان کرد خداوند در الحمد        آن وجه بیان کرد و بفرمود،  علی بود

عیسی به وجود آمد و فی الحال سخن گفت      آن نطق و فصاحت که در او بود، علی بود

آن لحمک لحمی بشنو تا که بدانی         آن یار که او نفس نبی بود، علی بود

موسی و عصا و ید  بیضا و  نبوت        در مصر به فرعون که بنمود، علی بود

چندانکه در آفاق نظر کردم و  دیدم           از روی یقین در همه موجود، علی بود

خاتم که در انگشت سلیمان نبی بود         آن نور خدایی که بر او بود، علی بود

آن شاه سرافراز که اندر شب معراج        با احمد مختار یکی بود،  علی بود

سر ّ دو جهان پرتوی انوار الهی          از عرش به فرش آمد و بنمود، علی بود

آنجا که جوی شرک نماید به حقیقت        آن عارف و آن عابد و معبود، علی بود

جبریل که آمد زبر خالق بی چون          در پیش محمد شد و مقصود، علی بود

آنجا که دویی شرک بود در ره توحید         میدان که یکی بود که مسجود، علی بود

محمود نبودند مر آنها که ندیند        کاندر ره دین احمد و محمود، علی بود

آن معنی قرآن که خدا در همه قرآن          کردش صفت عصمت و بستود، علی بود

این کفر نباشد، سخن کفر نه اینست         تا هست علی باشد و تا بود، علی بود

آن قلعه گشایی که در قلعهء خیبر        برکند به یک حمله و بگشود، علی بود

آن شاه سرافراز که اندر ره اسلام           تا کار نشد راست نیاسود، علی بود

آن شیر دلاور که برای طمع نفس          بر خوان جهان پنجه نیالود، علی بود

هارون ولایت ز پس موسی عمران          بالله که علی بود علی بود، علی بود

این یک دو سه بیتی که بگفتم به معما      حقا که مراد من و مقصود، علی بود

سرو دو جهان جمله ز پیدا و ز پنهان        شمس الحق تبریر که بنمود، علی بود

               شعر از مولانا

                                                                     


ترانه‌ی آب دریا

دریا خندید
در دور دست،
دندان‌هایش کف و
لب‌هایش آسمان.

ــ تو چه می‌فروشی
  دختر غمگین سینه عریان؟

ــ من آب دریاها را
  می‌فروشم، آقا.

ــ پسر سیاه، قاتی ِ خونت
  چی داری؟

ــ آب دریاها را
  دارم، آقا.
ــ این اشک‌های شور
  از کجا می‌آید، مادر؟

ــ آب دریاها را من
  گریه می‌کنم، آقا.

ــ دل من و این تلخی بی‌نهایت
  سرچشمه‌اش کجاست؟

ــ آب دریاها
  سخت تلخ است، آقا.

دریا خندید
در دوردست،
دندان‌هایش کف و
لب‌هایش آسمان.

***

فدریکو گارسیا لورکا

مهر و کین

نه از مهر و نه از کین می نویسم 

نه از کفر و نه از دین می نویسم 

دلم خون است ، می دانی برادر ؟ 

دلم خون است ، از این می نویسم. 

دکترقیصر امین پور 

بی همگان به سر شود

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شودداغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست توگوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود
جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کندعقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار منخواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود
جاه و جلال من تویی مکنت و مال من توییآب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا رویآن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنیاین همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدیباغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شومور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود
خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ایوز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار منمونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود
بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشمسر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود
هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک و بدهم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود
بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شودداغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست توگوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود
جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کندعقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار منخواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود
جاه و جلال من تویی مکنت و مال من توییآب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا رویآن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنیاین همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدیباغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شومور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود
خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ایوز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار منمونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود
بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشمسر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود
هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک و بدهم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو

گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند

عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود

خمر من و خمار من باغ من و بهار من

خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال من تویی مکنت و مال من تویی

آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی

آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی

این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی

باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم

ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای

وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من

مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم

سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک و بد

حضرت مولانا

هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود

لطف حق

دلت را خانه ی ما کن مصفا کردنش بـا من

بما درد دل افشا کن مداوا کردنش بـــا من

اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابـــت را


بیا یک لحظه با ما باش پیدا کردنش بـا من


بیفشان قطره اشکی که من هستم خریدارش


بیاور قطره ای ا خلاص د ریا کـردنش بـــــا من


اگر درها برویت بسـته شـد دل برمـــکن باز آ


درِاین خانه دق الباب کن واکردنش بـا من


به من گو حاجت خود را اجابت می کنم آنی


طلب کن آنچه میخواهی مهیاکردنش بـامن

بیا قبل از وقوع مرگ روشن کن حسابت را


بیاور نیک وبد را جمع و منها کردنش بـا من


چو خوردی روزی امروز ما را شکر نعمت کن


غم فردا مخور تامین فردا کردنش بــــا من


بقرآن آیه رحمت فراوان است ا ی انسان


بخوان این آیه را تفسیر ومعنا کردنش با من


اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت


تو نام توبه را بنویس امضا کردنش بـــا من

شاعر: ژولیده نیشابوری

آه من العشق و حالاته

سعی دلم رو به سرانجام شد

بار دگر روز مرا شام شد

کون و مکان راحت و آرام شد

توسن دل با نظری رام شد

ننگ دگرباره مرا نام شد

آیینه دهر سیه فام شد

امر به مستوری آلام شد

آه من العشق و حالاتِه

احرق قلبی به حراراتِهِ

راحت و آرام زعشقت مباد

لطف وجود ازلی شد زیاد

نام ز دیده سپرم دست باد

رونق دیدار مبادا کساد

هست غلام طلبم خانه زاد

رایت بیداد بدستت که داد ؟

کشته سرمست منم مست و شاد

آه من العشق و حالاتِهِ

احرق قلبی به حراراتِهِ

مست و خمار بت ترسا منم

مست ترین درد اهورا منم

تا تو نگویی که من و ما منم

عاشق و آوارهء هر جا منم

مست منم ، واله و شیدا منم

خفته به خون مست به لالا منم

کشته تثلیث چلیپا منم

آه من العشق و حالاتِهِ

احرق قلبی به حراراتِهِ

خود تو بگو آنچه تو کردی که کرد

از چه شدی هم نفس عشق ، درد

این چه تمنا است به گاه نبرد

کشت دلت هر چه که نامرد و مرد

سوی نگاهم به رهت گشت سرد

هجر تو کردی رخ خورشید زرد

هیچ کسی کار مسیحا نکرد

آه من العشق و حالاتِهِ

احرق قلبی به حراراتِهِ

عاش خیالی به خیالاتِهِ

نام عیونی به حکایاتِهِ

افتتح الحب به رایاتِهِ

ثار ثریا به سماواتِهِ

اشتعل الکون به غایاتِهِ

مات غروری به اشاراتِهِ

عاشقت العشق به آیاتِهِ

آه من العشق و حالاتِهِ

احرق قلبی به حراراتِهِ

عمر به هجران و به سودا گذشت

زخم دل از حد سویدا گذشت

قصه امروزه و فردا گذشت

آیهء بادا و مبادا گذشت

چون که نسیم از ره بودا گذشت

مست جنون بود که شیدا گذشت

عمر به این حرف خدایا گذشت

آه من العشـــــــــق و حالاتـــــــــِهِ

احــــــــرق قلـــــــبی به حراراتـــِهِ

حسن دشتی ( مجنون الشعرا )

آبان90 بندر دیلم

دور از خیال همه

دور از خیال همه ، در خیالمی

با من بگو که همان سیب کالمی

تو روزنی غزل نور بر دلی

داری جواب ؟ راه گشای سوُالمی

ای عشق ، گرچه مرا زنده میکنی

خود حق بده که اکثر شبها وبالمی

آهی و ماهتاب به ظلمت سرای من

ماهی ولی نزاری و هر شب هلالمی

مدلول بی جهت ، تو برای دلیلمی

دل برده ای و غایت ناز و دلالمی

شاید که این من ظلمت سرشت را

ضالی ز ضالینی و دام ظلالمی

هر چند من هنوز ندانم که کیستی

اما بدان که باعث شعری و حالمی

کی میشود که داد برآرم بر آفتاب

که ای مهربانترین تو خیال محالمی

آخر تو کیستی ؟ به جنونم کشانده ای

بهر سرودن غزل تر ، مجالمی

صد سیب سرخ رسیده برای تو

تنها بگو که برای همیشه که مالمی

حسن دشتی ( مجنون الشعراء )

 

 

نخستین باده

نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشم مست ساقی وام کردند
چو با خود یافتند اهل طرب را
شراب بیخودی در جام کردند
ز بهر صید دلهای جهانی
کمند زلف خوبان دام کردند
به گیتی هرکجا درد دلی بود
بهم کردند و عشقش نام کردند
جمال خویشتن را جلوه دادند
به یک جلوه دو عالم رام کردند
دلی را تا به دست آرند، هر دم
سر زلفین خود را دام کردند
چو خود کردند راز خویشتن فاش
عراقی را چرا بدنام کردند؟

دلتنگیهای آدمی

دلتنگی های آدمی

را باد ترانه ای می خواند

رویاهایش را

آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند

سکوت سرشار از ناگفته هاست

از حرکات ناکرده

اعتراف به عشقهای نهان

وشگفتی های بر زبان نیامده

و در این سکوت حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو ومن...............................

برای تو وخویش

چشمانی آرزو میکنم

که چراغهاو نشانه ها را در

ظلمتمان ببیند

وگوشی

که صداها وشناسه ها را

در بیهوشی مان بشنود

برای تو خویش

روحی

که این همه را در خود گیرد و بپذیرد

وزبانی

که در صداقت خود

مارا از خاموشی خویش بیرون کشد

وبگذارد از آن چیزی که در بندمان کشیده است سخن بگوئیم...........

مارگوت بیگل ( ترجمه: احمدشاملو )

باز باران با ترانه

باز باران،

با ترانه،

با گهرهای فراوان

مى‏خورد بر بام خانه.

من به پشت شیشه تنها

ایستاده

در گذرها،

رودها را اوفتاده.

شاد و خرم

یک دو سه گنجشک پر گو،

باز هر دم

می‏پرند این سو و آن سو.

می‏خورد بر شیشه و در

مشت و سیلی

آسمان امروز دیگر،

نیست نیلی.

یادم آرد روز باران:

گردش یک روز دیرین

خوب و شیرین

توی جنگل‏ها‏ی گیلان:

کودکی ده ساله بودم

شاد و خرم

نرم و نازک

چُست و چابک.

از پرنده،

از چرنده،

از خزنده،

بود جنگل: گرم و زنده.

آسمان آبی، چو دریا

یک دو ابر، این جا و آن جا

چون دل من،

روز روشن.

بوی جنگل تازه و تر،

همچو می مستی دهنده.

بر درختان می‏زدی پر،

هر کجا زیبا پرنده.

برکه‏ها‏، آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمایان،

چتر نیلوفر درخشان،

آفتابی.

سنگ‏ها‏ از آب جسته،

از خزه پوشیده تن را،

بس وزغ آن جا نشسته،

دم به دم در شور و غوغا.

رودخانه،

با دو صد زیبا ترانه،

زیر پاهای درختان

چرخ می‏زد همچو مستان.

چشمه‏ها‏ چون شیشه‏ها‏ی آفتابی،

نرم و خوش در جوش و لرزه،

توی آن ها سنگریزه،

سرخ و سبز و زرد و آبی.

با دو پای کودکانه،

می‏دویدم همچو آهو،

می‏پریدم از سر جو،

دور می‏گشتم ز خانه.

می‏پراندم سنگریزه

تا دهد بر آب لرزه،

بهر چاه و بهر چاله،

می‏شکستم « کرده خاله » *

می‏کشانیدم به پایین،

شاخه‏ها‏ی بید مشکی

دست من می‏گشت رنگین،

از تمشک سرخ و مشکی.

می‏شنیدم از پرنده

داستان‏های نهانی،

از لب باد وزنده،

رازهای زندگانی.

هر چه می‏دیدم در آن جا

بود دلکش، بود زیبا،

شاد بودم.

می‏سرودم:

« - روز ! ای روز دل آرا !

داده ات خورشید رخشان

این چنین رخسار زیبا

ور نه بودی زشت و بی جان.

ای درختان!

با همه سبزی و خوبی

گو چه می‏بودند جز پاهای چوبی!

گر نبودی مهر رخشان؟

روز ای روز دل آرا !

گر دل آرایی ست، از خورشید باشد

ای درخت سبز و زیبا !

هرچه زیبایی ست از خورشید باشد.

اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چیره

آسمان گردید تیره.

بسته شد رخساره‏ی خورشید رخشان

ریخت باران، ریخت باران.

جنگل از باد گریزان

چرخ‏ها می‏زد چو دریا

دانه‏ها‏ی گرد باران

پهن می‏گشتند هر جا.

برق چون شمشیر بران

پاره می‏کرد ابرها را

تندر دیوانه غران

مشت می‏زد ابرها را.

روی برکه مرغ آبی

از میانه، از کناره،

با شتابی

چرخ می‏زد بی شماره.

گیسوی سیمین مه را

شانه می‏زد دست باران

بادها، با فوت، خوانا

می‏نمودندش پریشان

سبزه در زیر درختان

رفته رفته گشت دریا

توی این دریای جوشان

جنگلِ وارونه پیدا.

بس دل آرا بود جنگل.

به! چه زیبا بود جنگل !

بس ترانه، بس فسانه

بس فسانه، بس ترانه

بس گوارا بود باران.

به ! چه زیبا بود باران!

می‏شنیدم اندر این گوهر فشانی

رازهای جاودانی، پندهای آسمانی:

« - بشنو از من. کودک من!

پیش چشم مرد فردا،

زندگانی - خواه تیره، خواه روشن -

هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا. »

گلچین معانی (مجدالدین میرفخرایی)

مدح مولا ی متقیان

مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر  

بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار 

آن کیست بدین حال و که بوده است و که باشد ؟ 

جز شیر خداوند جهان ، حیدر کرّار 

این دین هدی را به مثل دایره ای دان 

پیغمبر ما مرکز و حیدر خط پرگار 

علم همه عالم به علی داد پیمبر 

چون ابر بهاری که دهد سیل به گلزار 

کسایی مروزی 

شعر روضه منور علوی

و لو لم یکن فی صلب آدم نوره 

لما قیل قدماً للملائکه اسجدوا 

و لولاه ما قلنا و لا قائل ٌ 

لمالک یوم الدین ، ایاک نعبد 

سید رضی

کهن دیارا

کهن دیارا! دیار یارا! دل از تو کندم ولی ندانم،
که گر گریزم کجا گریزم؟ و گر بمانم کجا بمانم؟

نه پای رفتن، نه تاب ماندن، چگونه گویم درخت خشکم؟
عجب نباشد اگر تبرزن، طمع ببندد در استخوانم!

در این جهنم، گل بهشتی، چگونه روید؟ چگونه بوید؟
من ای بهاران، ز ابر نیسان، چه بهره گیرم که خود خزانم؟

به حکم یزدان شکوه پیری مرا نشاید، مرا نزیبد!
چرا که پنهان به حرف شیطان سپرده‌ام دل که نوجوانم!

صدای حق را سکوت باطل در آن دل شب چنان فرونشاند 

که تا قیامت در این مصیبت گلو فشارد غم نهانم!

کبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نیست،
که تا پیامی به خط جانان ز پای آنان فرو ستانم!

سفینه دل نشسته در گل، چراغ ساحل نمی‌درخشد
در این سیاهی سپیده‌ای کو؟ که چشم حسرت در او نشانم

الا خدایا! گره گشایا! به چاره‌جویی مرا مدد کن!
بود که بر خود دری گشایم، غم درون را برون کشانم

چنان سراپا شب سیه را، به چنگ و دندان، درآورم پوست،
که صبح عریان به خون نشیند، بر آستانم، در آسمانم!

کهن دیارا! دیار یارا! به عزم رفتن دل از تو کندم،
ولی جز اینجا وطن گزیدن، نمی‌توانم! نمی‌توانم!

*****

از زنده‌یاد نادر نادرپور

مدح امام رضا (ع)

سلامٌ علی آل طه و یاسین

سلامٌ علی آل خیرالنبیین

سلامٌ علی روضةٍ حلّ فیها

امامٌ یباهی به الملک والدین

امام به حق شاه مطلق که آمد

حریم درش قبله گاه سلاطین

شه کاخ عرفان ، گل شاخ احسان

دُر دُرج امکان ، مه برج تمکین

علی بن موسی الرضا کز خدایش

رضا شد لقب چون رضا بودش آیین

ز فضل و شرف بینی او را جهانی

اگر نَبوَدت تیره چشم جهان بین

پی عطر روبند حوران جنّت

غبار دیارش به گیسوی مشکین

اگر خواهی آری به کف دامن او

برو دامن از هر چه جز اوست درچین

چو جامی چشد لذت تیغ مهرش

چه غم گر مخالف کشد خنجر کین

عبدالرحمان جامی

رباعی شیخ اشراق

هان تا سر رشتهء خرد گم نکنی 

خود را ز برای نیک و بد گم نکنی 

رهرو تویی و راه تویی ، منزل تو 

هشدار که راه خود به خود گم نکنی 

شیخ شهاب الدین سهروردی

شعر، رهایی‌ست

شعر
رهایی‌ست
نجات است و آزادی.

تردیدی‌ست
که سرانجام
به یقین می‌گراید
و گلوله‌یی
که به انجامِ کار
شلیک
می‌شود. 

آهی به رضای خاطر است
از سرِ آسودگی.

و قاطعیتِ چارپایه است
به هنگامی که سرانجام
از زیرِ پا
به کنار افتد
تا بارِ جسم
زیرِ فشارِ تمامیِ حجمِ خویش
درهم شکند،
اگر آزادیِ جان را
این
راهِ آخرین است.

مرا پرنده‌یی بدین دیار هدایت نکرده بود 

من خود از این تیره خاک
رُسته بودم
چون پونه‌ی خودرویی
که بی‌دخالتِ جالیزبان
از رطوبتِ جوباره‌یی.

این‌چنین است که کسان
مرا از آنگونه می‌نگرند
که نان از دست‌رنجِ ایشان می‌خورم
و آنچه به گندِ نفسِ خویش آلوده می‌کنم
هوای کلبه‌ی ایشان است؛

حال آنکه
چون ایشان بدین دیار فراز آمدند
آن
که چهره و دروازه بر ایشان گشود
من بودم !

احمد شاملو

۱۳۴۸

قصیدیه فرزدق در مدح امام سجاد

قدم هشام بن عبد الملک للحج برفقة حاشیته وقد کان معهم الشاعر العربی الفرزدق وکان البیت الحرام مکتظاً بالحجیج فی تلک السنه ولم یفسح له المجال للطواف فجلب له متکأ ینتظر دوره وعندما قدم الامام زین العابدین بن علی بن الحسین بن ابی طالب انشقت له صفوف الناس حتى ادرک الحجر الاسود فثارت حفیظة هشام واغاضه ما فعلته الحجیج للامام زین العابدین فسئله احد مرافقیه فقال هشام بن عبد الملک لا اعرف!؟فأجابه الشاعر العربی الفرزدق هذه القصیدة وهی اروع ماقاله الفرزدق
هذا الذی تعرف البطحـاء وطئتـه
والبیـت یعرفـه والحـلُّ والحـرمُ
هـذا بـن خیـر عبـاد الله کُلُّهـمُ
هذا التقـی النقـی الطاهـرُ العلـمُ
هذا بن فاطمـةٍ انْ کنـت جاهلـه
بجـده انبیـاء الله قــد ختـمـوا
ولیـس قولـک مـنْ هذا؟بضائـره
العرب تعرف من انکرت والعجـمُ
کلتـا یدیـه غیـاثٌ عـمَّ نفعهمـا
یستوکفـان ولا یعروهمـا عَــدمُ
سهـل الخلیقـة لاتخشـى بـوادره
یزینه اثنان حِسنُ الخلـقِ والشیـمُ
حمّال اثقـال اقـوام ٍ اذا امتدحـوا
حلو الشمائـل تحلـو عنـده نعـمُ
ما قـال لاقـط ْ الا فـی تشهـده
لـولا التشهّـد کانـت لاءه نـعـمُ
عمَّ البریـة بالاحسـان فانقشعـت
عنها الغیاهـب والامـلاق والعـدمُ
اذا رأتـه قریـش قـال قائلـهـا
الى مکـارم هـذا ینتهـی الکـرمُ
یُغضی حیاءً ویغضی مـن مهابتـه
فـلا یکـلُّـم الا حـیـن یبتـسـمُ
بکفّـهِ خیـزرانُ ریحهـا عـبـق
من کف اروع فی عرنینـه شمـمُ
یکـاد یمسکـه عرفـان راحـتـه
رکن الحطیم اذا مـا جـاء یستلـمُ
الله شـرّفـه قـدمـاً وعـظّـمـه
جرى بذاک لـه فـی لوحـة القلـمُ
ایُّ الخلائق لیسـت فـی رقابهـمُ
لأوّلـیّـه هــذا اولــه نِـعـمُ
مـن یشکـرِ الله یشکـر اوّلیّـه ذا
فالدین من بیت هـذا نالـه الامـمُ
ینمی الى ذروة الدین التی قصـرت
عنها الاکف وعن احراکهـا القـدمُ
من جده دان فضـل الانبیـاء لـه
وفضـل امتـه دانـت لـه الامـمُ
مشتقـة مـن رسـول الله نبعـتـه
طابت مغارسـه والخیـم والشیـمُ
ینشق نور الدجى عن نور غرتـه
کالشمس تنجاب عن اشراقها الظلمُ
من معشرٍ حبهـم دیـنٌ وبغضهـمٌ
کفـرٌ وقربهـم منجـى ومعتصـمُ
مقـدّمٌ بعـد ذکــر الله ذکـرهـمُ
فی کِلّ بـدءٍ ومختـوم بـه الکلـمُ
إن عدَّ اهل التقـى کانـوا ائمتهـم
او قیل من خیر اهل الارض قیل همُ
لا یستطیـع جـوادُ بعـد جودهـم
ولا یدانیهـم قــوم وإن کـرمـوا
هم الغیوث اذا مـا ازمـة ازمـت
والاسد اسدُ الشرى والبأس محتـدم
لاینقص العسر بسطاً مـن اکفّهـم
سیّان ذلک إن اثـروا وان عدمـوا
یستدفـع الشـرُّ والبلـوى بحبّهـم
ویستربُّ بـه والاحسـان والنعـمُ

ادامه مطلب ...

شعر ابونواس در مدح مولای متقیان

قیلَ لى: قل فى علىّ مدْحَةً   

مَدْحـه یَخمد ناراً مَوصـدَة 

 قلت: لا أقدم فى مَدح امرء  

حار ذو اللّبّ إلى أن عَبَـدَه  

و النبىّ المصطفى قـال لنـا 

 لَیلة الـمعراج لَمّـا صَعَـدَه  

وَضعَ اللّه على کتفى یـدا

 فأحسّ القلب من أن قد بردَه  

و علـىٌّ واضـعٌ أقـدامــه 

 فى محـلّ وَضَـعَ اللّه یَـدَه  

ابونواس (حسن بن هانی)

ادامه مطلب ...

کویر ...آسمان...سکوت

نه ، پروانه ی من گریخت ...

به شتاب یک شوق ،

به سبک باری یک خیال ،

به پریشانی یک آرزوی آشفته ...

چه می دانم چگونه ؟

از تنهایی اتاق گریختم .

خود را در پی او ، به در خانه رساندم .

گشودم ، بیرون را نگریستم :

کویر... آسمان...سکوت !

دکتر شریعتی

ای ایران / حسین گل گلاب

ای ایران ای مرز پرگُهر

ای خاکت سرچشمهٔ هنر

دور از تو اندیشهٔ بَدان

پاینده مانی تو جاودان

ای دشمن ار تو سنگ خاره‌ای من آهنم

جان من فدای خاک پاک میهنم

مهر تو چون، شد پیشه‌ام

دور از تو نیست اندیشه‌ام

در راه تو، کِی ارزشی دارد این جان ما

پاینده باد خاک ایران ما

سنگ کوهت درّ و گوهر است

خاک دشتت بهتر از زر است

مهرت از دل کِی برون کنم

بَرگو بی مهرِ تو چون کنم

تا گردش جهان و دور آسمان به‌پاست

نورِ ایزدی همیشه رهنمای ماست

مهر تو چون، شد پیشه‌ام

دور از تو نیست اندیشه‌ام

در راه تو، کِی ارزشی دارد این جان ما

پاینده باد خاک ایران ما

ایران ای خرّم بهشت من

روشن از تو سرنوشت من

گر آتش بارد به پیکرم

جز مهرت در دل نپرورم

از آب و خاک و مهرِ تو سرشته شد گِلم

مهر اگر برون رود تهی شود دلم

مهر تو چون، شد پیشه‌ام

دور از تو نیست اندیشه‌ام

در راه تو کِی ارزشی دارد این جان ما

پاینده باد خاک ایران ما

دکتر حسین گل گلاب

خوش به حال غنچه های نیمه باز

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک

شاخه های شسته ، باران خورده ،پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگهای سبز بید

عطر نرگس ، رقص باد

نغمهء شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه ها و دشت ها

خوش به حال دانه ها و سبزه ها

خوش به حال غنچه های نیمه باز

خوش به حال دختر میخک - که میخندد به ناز -

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال افتاب

ای دل من ،گرچه ـ در این روزگار -

جامهء رنگین نمی پوشی به کام

بادهء رنگین نمی بینی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت - از آن می که میباید - تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم ار بهار

گر نکوبی شیشهء غم را به سنگ

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ

فریدون مشیری

 

شیر پیر بسته / اخوان

دیدی دلا که یار نیامد

گرد آمد و سوار نیامد

بگداخت شمع و سوخت سراپای

وآ ن صبح زرنگار نیامد

آراستیم خانه وخوان را

وآن ضیف نامدار نیامد

دل را و شوق را و توان را

غم خورد و غمگسار نیامد

آن کاخ ها ز پایه فرو ریخت

وآن کرده ها به کار نیامد

سوزد دلم به رنج و شکیبت

ای باغبان بهار نیامد

بشکفت بس شکوفه و پژمرد

اما گلی به بار نیامد

خورشید چشم چشمه و دیگر

آبی به جویبار نیامد

ای شیر پیر بسته به زنجیر

کز بندت ایج عار نیامد

سودت حصار و ، پیک نجاتی

سوی تو و آن حصار نیامد

زی تشنه کشت گاه نجیبت

جز ابر زهربار نیامد

پیکی از آن قوافل پر با ـ

- ران گهر نثار نیامد

ای نادر نوادر ایام

کت فر و بخت یار نیامد

افسوس کاین سفاین حری

زی ساحل قرار نیامد

وان رنج بی حساب تو ، درداک

چون هیچ در شمار نیامد

وزسفله یاوران تو در جنگ

کاری به جز فرار نیامد

من دانم و دلت که غمان چند

آمد ور آشکار نیامد

چندان که غم به جان تو بارید

باران به کوهسار نیامد

مهدی اخوان ثالث

جمال محمد (ص)/سعدی

ماه فرو ماند از جمال محمد (ص)

سرو نباشد به اعتدال محمد (ص)

قدر فلک را کمال و منزلتی نیست

در نظر قدر با کمال محمد (ص)

وعده دیدار هر کسی به قیامت

لیله الاسری شب وصال محمد (ص)

آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی (ع)

آمده مجموع در ظلال محمد (ص)

عرصهء گیتی مجال همت او نیست

روز قیامت نگر مجال محمد (ص)

وآن همه پیرایه بسته جنت فردوس

بو که قبولش کند بلال محمد (ص)

همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد

تا بدهد بوسه بر نعال محمد (ص)

شمس و قمر در زمین حشر نتابد

نور نتابد مگر جمال محمد (ص)

شاید اگر آفتاب و ماه نتابد

پیش دو ابروی چون هلال محمد (ص)

چشم مرا تا به خواب دید جمالش

خواب نمی گیرد از خیال محمد (ص)

سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی

عشق محمد (ص) بس است و آل محمد (ص)

سعدی شیرازی