افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

آب زنید راه را

آب زنید راه را ، هین که نگار می رسد

مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد

راه دهید یار را ، آن مه ده چهار را

کز رخ نوربخش او نور نثار می رسد

چاک شده است آسمان غلغله ای ست در جهان

عنبر و مشک می دهد سنجق یار می رسد

رونق باغ می رسد چشم و چراغ می رسد

غم به کناره می رود ، مه به کنار می رسد

تیر روانه می رود سوی نشانه می رود

ما چه نشسته ایم پس ؟ شه زشکار می رسد

باغ سلام می کند سرو قیام می کند

سبزه پیاده می رود غنچه سوار می رسد

خلوتیان آسمان تا چه شراب می خورند

روح خراب و مست شد عقل خمار می رسد

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما

زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می رسد

ازغزلیات شمس

در کتابی ابدی

دل این سورهء نور 

پشت این صبح مبین 

به تفاسیر نگاه تو اگر گرم نبود 

شب ظلمانی یخبندان را  

           هیچ از قالب تکرار زدن شرم نبود ..... 

                       *** 

آه ای عالم ربانی عشق ! 

در کتابی ابدی 

    شرح منظومهء بیداری ما را بنویس ! 

سیدحسن حسینی 

حرمت درد

درد تو به جان خریدم و دم نزدم 

درمان تو را ندیدم و دم نزدم 

از حرمت درد تو ننالیدم هیچ 

آهسته لبی گزیدم و دم نزدم 

قیصر امین پور 

صفای بیرنگی

ما دردکشان مست ز صهبای الستیم

پیمانه کشانیم که پیمان نشکستیم

تا شد دل ما با خبر از عالم اسرار

در کوی طلب یک نفس از پا ننشستیم

تا باده کشیدیم ز خم خانهء وحدت

از نشوه ی آن سرخوش و شوریده و مستیم

تا بار گشودیم بسر منزل توحید

از شرک رهیدیم و ز هر وسوسه رستیم

با ما سخن از غیر مگوئید که جز دوست

هر رشته که دام دل ما بود گسستیم

ما بت شکنانیم که در معبد عالم

کس را به جز از خالق هستی نپرستیم

با خصم بگو این همه گستاخ نتازد

ما پشت بسی فتنه بسر پنجه شکستیم

آن شیر دلانیم که در عرصهء ناورد

با مرگ چو ارباب صفا دست به دستیم

صد بار گر افتیم برآئیم دگر بار

رنگی نپذیریم همینیم که هستیم

استاد محمود شاهرخی

پیش از تو / سلمان هراتی

پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت 

شب مانده بود و جرئت فردا شدن نداشت 

بسیار بود رود در آن برزخ کبود 

اما دریغ زهرهء دریا شدن نداشت 

در آن کویر سوخته ، آن خاک بی بهار 

حتی علف اجازهء زیبا شدن نداشت 

گم بود در عمیق زمین شانهء بهار 

بی تو ولی زمینهء پیدا شدن نداشت 

سلمان هراتی

هرچه شعر گل کنم /قیصر امین پور

سنگ ناله می کند : رود رود بی قرار

کوه گریه می کند : آبشار ، آبشار !

آه سرد می کشد ، باد ، باد داغدار

خاک می زند به سر آسمان سوگوار

سرو از کمر خمید ، لاله واژگون دمید

برگ و بار باغ ریخت ، سبز سبز در بهار

ذره ذره آب شد ، التهاب آفتاب

غرق پیچ و تاب شد جست و جوی جویبار

بر لبش ترانه ، آب ، از گدازه های درد

در دلش غمی مذاب ، صخره صخره کوهوار

از سلالهء سحاب ، از تبار آفتاب

آتش زبان او ، ذوالفقار آبدار

باورم نمی شود ، کی کسی شنیده است :

زیر خاک گم شوند قله های استوار ؟

بی تو گر دمی زنم ،هر دمی هزار غم !

روی شانه دلم ، هر غمی هزار بار !

هرچه شعر گل کنم ، گوشهء جمال تو !

هرچه نثر بشکفم ، پیش پای تو نثار !

قیصر امین پور

رباعی/ابوسعید

از گردش افلاک و نفاق انجم 

سر رشتهء کار خویشتن کردم گم 

از پای فتاده ام مرا دست بگیر 

ای قبله ی هفتم ای امام هشتم 

ابوسعیدابوالخیر

رباعی/اسماعیل وطن پرست

تا چند جدال کفر و دینت باشد ؟ 

اندوه و ملال آن و اینت باشد ؟ 

برخیز و بهار را به مستی دریاب ! 

شاید که بهار آخرینت باشد 

باغ بی برگی /اخوان ثالث

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش.

باغ بی برگی ،

روز و شب تنهاست ،
با سکوت پاک غمناکش .

ساز او باران ، سرودش باد .

جامه اش شولای عریانی است0

ور جز اینش جامه یی باید ،

بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .

گو بروید ، یا نروید ،

هر چه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .

باغبان و رهگذاری نیست .

باغ نومیدان ،

چشم در راه بهاری نیست .

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد ،

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید ؛

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟

داستان از میوه های سر به گردونسای

اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .

باغ بی برگی

خنده اش خونی ست اشک آمیز .

جاودان بر اسب یال افشان زردش

می چمد در آن

پادشاه فصل ها ، پاییز .

مهدی اخوان ثالث

آهنگ دیگر / منوچهر آتشی

شعرم سرود پاک مرغان چمن نیست

تا بشکفد از لای زنبق های شاداب

یا بشکند چون ساقه های سبز و سیراب

یا چون پر فواره ریزد روی گل ها

*

خوشخوان باغ شعر من زاغ غریب است

- نفرینی شعر خداوندان گفتار -

فواره گلهای من مار است و هر صبح

گلبرگها را می کند از زهر سرشار

*

من راندگان بارگاه شاعران را

در کلبهء چوبین شعرم می پذیرم

افسانه می پردازم از جغد

- این کوتوال قلعهء بی برج و بارو -

از کولیان خانه بر دوش کلاغان

گاهی که توفان می درد پرهایشان را

*

از خاک می گویم سخن، از خار بد نام

- با نیش های طعنه در جانش شکسته -

از زرد می گویم سخن ، این رنگ مطرود

از گرگ ، این آزاده از بند رسته

*

من دیوها را می ستایم

از خوان رنگین سلیمان می گریزم

من باده می نوشم به محراب معابد

من با خدایان می ستیزم

*

من از بهار دیگران غمگین و از پائیزشان شاد

من با خدای دیگران در جنگ و با شیطانشان دوست

من یار آنانم که زیر آسمان کس یارشان نیست .

*

حافظ نیم تا با سرود جاودانم

خوانند یا رقصند ترکان سمرقند

ابن یمینم پنجه زن در چشم اختر

مسعود سعدم ، روزنی را آرزومند

*

من آمدم تا بگذرم چون قصه ای تلخ

در خاطر هیچ آدمیزادی نمانم

اینجا نیم تا جای کس را تنگ سازم

یا چون خداوندان بی همتای گفتار

بی مایگان را از ره تاریخ رانم

*

سعدی بماناد

کز شعلهء نام بلندش نامها سوخت

من میروم تا شاخهء دیگر بروید

هستی مرا این بخشش مردانه آموخت

*

ای نخل های سوخته در ریگزاران

حسرت میندوزید از دشنام هر باد

زیرا اگر در شعر حافظ گل نکردید

شعر من ، این ویرانه ، پرچین شما باد

*

ای جغدها ، ای زاغ ها غمگین مباشید

زیرا اگر دشنام زیبائی شما را رانده از باغ

و آوازتان شوم است در شعر خدایان

من قصه پرداز نفس های سیاهم

فرخنده می دانم سرود تلختان را

*

من آمدم تا بگذرم ، آری چنین باد

سعدی نیم تا بال بگشایم بر آفاق

مسعود سعدم « تنگ میدان » و زمین گیر

انعام من کند است و زنجیر است و شلاق .

*

منوچهر آتشی

بشنو از نی.../مولانا

بشنو از نی چون حکایت می کند

از جدائیها شکایت می کند

کز نیستان تا مرا ببریده اند

از نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بدحالان وخوش حالان شدم

هر کسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

سر من از نالهء من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد

هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشقست کاندر نی فتاد

جوشش عشقست کاندر می فتاد

نی حریف هر که از یاری برید

پرده هایش ، پرده های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید

همچو نی دمساز و مشتاقی که دید

نی حدیث راه پر خون می کند

قصه های عشق مجنون می کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست

مرزبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نیست

تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هر که بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید والسلام

بند بگسل ، باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر ؟

گر بریزی بحر را در کوزه ای

چند گنجد قسمت یک روزه ای ؟

کوزهء چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنیها گفتمی

هر که او از هم زبانی شد جدا

بی زبان شد گر چه دارد صد نوا

چونکه گل رفت و گلستان در گذشت

نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت

حضرت مولانا

غزلی ترکی از شاه اسماعیل صفوی

ائیله دیم بنیاد اول بنده از نام خدا

ای کونول صدق ایله هر کیم شاه ایله یولداش اولا

حق کلامی سئومیشم سوره یاسینده ن مدد

بو شاه پر کرم صاحب نظر دیر

از لده ن شاه بیزیم سلطانیمیز دیر

منم کی ، بو زمانه شمیدی گلدیم

ایکی عالمده سلطان دیر قلندر

از لده ن عشق ایله دیوانه گلدیم

اولور کی ، لاف ائدر میدانه گلسون

من اول مست لقایم گلدیم ایمدی

یقین بیل کی ، خدا باندیر ختایی

منیم یولومدا یکتالار گرک دیر

بوگون گلدیم جهانه سرورم من

اگیلدیم سجده قیلدیم خاندانه

شها سنده ن صفا ایستر ختایی.

شاه اسماعیل صفوی

از کتاب سیر غزل در ادبیات آذربایجان

تالیف آزاده رستم اوا

در حجمی از بی انتظاری / سیمین بهبهانی

درحجمی از بی انتظاری ؛ زنگ بلند و سوت کوتاه

-«سیمین تویی ؟»آوای گرمش؛ آمد به گوشم زآن سوی راه

یک شیشه می ، پر نشئه و گرم ، غل غل کنان در سینه شارید

راه از میان انگار برخاست ؛ بوسیدمش گویی بناگاه

-« آری!منم! » خاموش ماندم .- «خوبی ؟ خوشی ؟ قلبت چه طور است؟»

_ چیزی نگفتم ؛ راه دور است - ؛ - «خوبم ! خوشم ! الحمدالله ! »

(- کودک شدیم انگار هر دو ؛ شش سال من کوچکتر از او

باز آن حیاط و حوض و ماهی ؛ باز آن قنات و وحشت و چاه - )

« قایم نشو ! پیدات کردم ؛ بی خود ندو ! می گیرمت ها ! »

( - افتادم وپایم خراشید ؛ شد رنگ او از بیم چون کاه

زخم مرا با مهربانی، بوسید ؛ یعنی : خوب شد خوب

بنشست و من با او نشستم ؛ بر پله یی نزدیک درگاه

آن دوستی نشکفته پژمرد ؛ وان میوه نارس چیده آمد

آن کودکی ها حیف و صد حیف ؛ وین دیرسالی آه و صد آه !-)

-« حرفی بزن ! قطع است ؟ » - « نه نه ! من رفته بودم سالها دور ؛

تا باغ های سبز پر گل ؛ تا سیب های سرخ دلخواه »

« حالا بگو قلبت چه طور است ؟» - « قلبم ؟ نمی دانم ! ولی پام !

روزی خراشیده است و یادش ؛ یک عمر با من مانده همراه .....»

سیمین بهبهانی

جانا فروغ رویت / عطار

جانا فروغ رویت در جسم و جان نگنجد

آوازه جمالت اندر جهان نگنجد

وصلت چگونه جویم ؟ کاندر طلب نیاید

وصفت چگونه گویم ؟ کاندر زبان نگنجد

هرگز نشان ندادند در کوی تو کسی را

زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد

آنجا که عاشقانت یک دم حضور یابند

دل در حساب ناید ، جان در میان نگنجد

آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند

هم در زمان نیاید ، هم در مکان نگنجد

اندر ضمیر دلها ، گنج نهان نهادی

آن دل اگر بر آید ، در آسمان نگنجد

عطار وصف عشقت چون درعبارت آرد ؟

 زیرا که وصف عشقت ، اندر بیان نگنجد

عطار نیشابوری

برموج کوب پست/ شاملو

بر موج کوب پست

که از نمک دریا و سیاهی شبانگاهی

سرشار بود ، باز ایستادیم

تکیده

زبان در کام کشیده

از خود رمیدگانی در خود خزیده،به خود تپیده

خسته

نفس پس نشسته

به کردار از راه ماندگان .

در ظلمت لب شور ساحل

به هجای مکرر موج گوش فرا دادیم .

و درین دم

سایه طوفان

اندک اندک

آئینه ی شب را کدر می کرد .

در آوار مغرورانه ی شب

آوازی بر آمد

که نه از مرغ بود و نه از دریا

و در این هنگام

زورقی شگفت انگیز

با کناره ی بی ثبات مه آلود

پهلو گرفت

که خود از بستر و تابوت

آمیزه ای وهم انگیز بود.

احمد شاملو / سرود آن که برفت

قبله حاجات/ملاهادی سبزواری

ای قبله ی حاجات ملک ، طرف کلاهت

مجموعه ی آفات فلک ، طرز نگاهت

بیچاره کشی ، پیشه ی زلفان کمندت

خونخواره وشی ، شیوه ی چشمان سیاهت

خونم بخور و غم مخور از پرسش محشر

طفلیّ و ملائک ننویسند گناهت

افکندی ام از پا ، به یکی غمزه و رفتی

باز آ که بود دیده ی امید به راهت

ای جان بودت کشور و دل باشدت اورنگ

کاکل به سرت افسر و از غمزه سپاهت

بر زیر نشینان لوای غم عشقت

رحمی ، که ندانند دری غیر پناهت

آهو روش اسرار ره دشت جنون گیر

در شهر نیاسوده کس از ناله و آهت

حکیم حاج ملا هادی سبزواری

بهار/شفیعی کدکنی

تو می آیی و در باران رگباران

صدای گام نرمانرم تو بر خاک

سپیداران عریان را

به اسفندارمذ تبریک خواهد گفت

تو می خندی و در شرم شمیمت ، شب

بخور مجمری خواهد شدن در مقدم خورشید

نثاران رهت از باغ بیداران

شقایق ها و عاشق ها

چه غم کاین ارغوان تشنه را

در رهگذار خود ، نخواهی دید .

شفیعی کدکنی

کلک هنر / شهریار

ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی

گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی

حیف باشد مه من کاین همه از مهر جدایی

من ندانستم از اول که تو بی مهر ووفایی

" عهد نا بستن از آن به که ببندی ونپایی "

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم

وین نداند که من از بهر غم عشق تو زادم

نغمه بلبل شیراز نرفته است ز یادم

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

"باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی"

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه

مرغ تمکین چه کند گر نرود در پی لانه

پای عاشق نتوان بست به افسون و فسانه

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

"ما کجائیم درین بحر تفکر تو کجایی "

استاد شهریار/ سعدی

مدح حضرت عباس

عباس که در عشق دلی یکدله داشت 

در دشت جهاد پرچم قافله داشت 

یک روز پس از حسین آمد به جهان 

یعنی ز حسین یک قدم فاصله داشت 

سبز / قیصر امین پور

خوشا هر باغ را بارانی از سبز 

خوشا هر دشت را دامانی از سبز 

برای هر دریچه سهمی از نور 

لب هر پنجره گلدانی از سبز 

رباعیات عنصری۸

ای کاش من آن دو زلف عنبر برمی 

تا بر رخ او زمان زمان بگذرمی 

ای کاش من آن دو لعل چون شکرمی 

تا از دهن نوش تو می بر خورمی 

رباعیات عنصری۷

در عشق تو پای کس ندارد جز من 

در شوره کسی تخم نکارد جز من 

با دشمن و با دوست بدت می گویم 

تا هیچکست دوست ندارد جز من 

رباعیات عنصری ۶

گفتم که چرا چو ابر خونبارانم 

گفت از پی آنکه چون گل خندانم 

گفتم که چرا بی تو چنین پژمانم 

گفت از پی آنکه تو تنی من جانم 

رباعیات عنصری ۵

آمد بر من که ؟ یار ، کی ؟ وقت سحر 

ترسنده ز که ؟ ز خصم ، خصمش که ؟ پدر 

دادمش دو بوسه ، بر کجا ؟ بر لب بر 

لب بد ؟ نه ، چه بد ؟ عقیق ، چون بد ؟ چو شکر 

عنصری

رباعیات عنصری۴

از بوسه تو مرده با روان تانی کرد 

وز چهره دل پیر جوان تانی کرد 

رخ گاه گل و گه ارغوان تانی کرد 

وز غمزه فریب جادوان تانی کرد 

عنصری 

تانی :توانی 

غمزه : به ابرو و چشم اشارت کردن

رباعیات عنصری ۳

تا نسرائی سخن دهانت نبود 

تا نگشائی کمر میانت نبود 

تا از کمر و سخن نشانت نبود 

سوگند خورم که این و آنت نبود 

رباعیات عنصری ۲

گفتم صنما دلم ترا جویانست 

گفتا که لبم درد ترا درمانست 

گفتم که همیشه از منت هجرانست 

گفتا که پری ز آدمی پنهانست 

عنصری

رباعیات عنصری۱

کی عیب سر زلف بت از کاستن است 

چه جای به غم نشستن و خاستن است 

جای طرب و نشاط و می خواستن است 

کاراستن سرو ز پیراستن است 

عنصری

علی ای همای رحمت/شهریار

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه‌ی هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه‌ی بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه‌ی علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت

چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنائی بنوازد و آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا

 

شهریار

مدح جوادالائمه

ای رهبری که بر همه عالم سر آمدی 

هم یادگار حیدر و هم سبط احمدی 

از جود بی کران تو جواد الائمه ای 

بابت علی ، ولی تو به نام محمدی 

دیده بگشا / علی معلم

دیده بگشا ای به شهد مرگ نوشینت رضا

دیده بگشا بر عدم ای مستی هستی فزا

دیده بگشا ای پس از سوءالقضا حسن القضا

دیده بگشا از کرم ، رنجور دردستان ، علی

بحر مروارید غم ، گنجور مردستان ،علی

دیده بگشا رنج انسان بین و سیل اشک و آه

کبر پستان بین و جام جهل و فرجام گناه

تیر و ترکش ، خون و آتش ،خشم سرکش ، بیم چاه

دیده بگشا بر ستم ، در این فریبستان ، علی

شمع شبهای دژم ، ماه غریبستان ، علی

دیده بگشا نقش انسان ماند با جام تهی

سوخت لاله ، مرد لیلی ، خشک شد سرو سهی

ز آگهی مان جهل ماند و جهل ماند از آگهی

دیده بگشا ای صنم ای ساقی مستان ، علی

تیره شد از بیش و کم ، آیینه هستان ، علی

علی معلم

زندگی / مریم حیدرزاده

این زندگی غمزده غیر از قفسی نیست

تنها نفسی هست ولی همنفسی نیست

این قدر نپرسید کجا رفت و کی آمد

اشعار پراکنده من مال کسی نیست

مریم حیدرزاده

با لاله که گفت / دکتر شریعتی

از دیده به جای اشک خون می آید

دل خون شده ،از دیده برون می اید

دل خون شد از این غصه که از قصه عشق

می دید که آهنگ جنون می اید

می رفت و دو چشم انتظارم بر راه

کان عمر که رفته ،باز چون می آید

با لاله که گفت حال ما را که چنین

دل سوخته و غرقه به خون می آید

کوتاه کن این قصه ی جان سوز ای شمع

کز صحبت تو ، بوی جنون می آید

دکتر علی شریعتی

زیر بار زور /بهار

دو رویه زیر نیش مار خفتن

سه پشته روی شاخ مور رفتن

تن روغن زده با زحمت و زور

میان لانه زنبور رفتن

به کوه بیستون بی رهنمایی

شبانه با دو چشم کور رفتن

میان لرز و تب با جسم پر زخم

زمستان زیر آب شور رفتن

برهنه زخمهای سخت خوردن

پیاده راههای دور رفتن

به پیش من هزاران بار خوشتر

که یک جو زیر بار زور رفتن

محمدتقی بهار

دوبیتی/مولوی

ای مشفق فرزند دوبیتی می گو 

هر دم جهت پند دوبیتی می گو 

در فرقت و پیوند دوبیتی می گو 

در حین غزل چند دوبیتی می گو