بر دلم داغ تو مانده تا ابد
بر لبم شعر نخوانده تا ابد
یاور بشکسته بال سرخ پر
دشمن از بامم پرانده تا ابد
*
شعرها چون بغض مانده در گلو
در کجا یابم تو را ? با من بگو
عمر من در خوش خیالیها گذشت
در پی تو تا ابد در جستجو
*
وصل تو ممکن نگردد هیچ گاه
چون پلنگی که جهد بر روی ماه
رسم این دنیا بنا شد بر فراق
بیژن و یوسف نگون در قعر چاه
*
آه از مکر و فریب روزگار
بدگمانی در نهان و آشکار
سایه ها هر روز بیش و بیشتر
سالهای گنگ و پوچ و پر غبار
*
میکده خالی ز خوبان این زمان
پیر ما رفته است سوی آسمان
جام می افتاده از دستان من
آسمان خالی شداز رنگین کمان
*
یک زمانی یار مه رو داشتم
بر زبانم ذکر یاهو داشتم
بر دلم صد گلشن از رزهای سرخ
دیدگان بر چشم آهو داشتم
*
ابر سر بر شانه ی کوه چون گذاشت
غیر صخره ، مونس و یاری نداشت
حس او را سنگ چون احساس کرد
از درون خویش چون آهن گداخت
*
من چو ، نی نالان اگر گشتم چه باک
در فراقش سینه ی من چاک چاک
قسمت ما از ازل دانی چه بود ?
آن درختی که فتاده روی خاک .
*
حسین دشتی
سرد است هوا ، کمی بغل میخواهم !
از خرمگسان دهر ، عسل می خواهم !
یاران به برم چو ابر سرگردانند
رفتند ولی به یاد من میمانند
دریا دریا ، دلم هوایت کرده است
هجران تو ،وه! چه بر سرم آورده است
جمهوری عشق را بنا خواهم کرد
وآن وعده که داده ام ، وفا خواهم کرد
امنیت ما به بوسه ای در خطر است
در گوشه ی روح من غمت مستتر است
سرو قد تو نشان آزادگی است
پاییز شد و موسم دلدادگی است
میخانه دوباره پر ز می خواهد شد
در گوش زمانه ، چنگ و نی خواهد شد
قربان وفای ساقی مه رویم
تا شام ابد ز وصف او می گویم
افسانه شویم و پر کشیم از این خاک
در سایه سرو و لب جو ی و خم تاک
تا زمزمه های قدسیان گوش کنیم
وآن غصه صد ساله فراموش کنیم
لب چون بنهیم بر لب جام شراب
آزاد ز آشوب و غم دیر خراب
شرحی نتوان گفت به آن حسرت و درد
تبعید شدیم و با من ابلیس چه کرد
وقتی که یکی دانه گندم خوردیم
ای وای چراحضرت هو آزردیم?
هجران رخ دوست ، پر از دردم کرد
واین عالم دیوانه مرا آدم کرد
راه من و عشق تا ابد یکسان شد
چون خلوت دوست ، قسمت انسان شد
برخیز و بگو :هو ، که هم او منتظر است
چون مادر مهربان که چشمش به در است
همسایه آسمان شدن ، آسان است
چون بار امانت به دل انسان است
جایی که مرا به گریه ، می وادارند
سرسبز نهال خنده می آزارند
تبریک !!! تمام گشت چون قصه ی عمر
دیگر نخوریم حسرت و غصه ی عمر
حسین دشتی
مزن بیش از این بر دل من شرر
زمهر و محبت ، نیابی ضرر
جهان را اهورا ، چو آغاز کرد
هم او عشق را با خرد ساز کرد
یگانه است مزدا ، یگانه است هو
ز پندار و کردار و گفت نکو
بیا درد ما را به می ، چاره کن
به دنیا غم و غصه بیچاره کن
عدالت نباشد در این دار غم
به گردون نیابی به غیر ستم
مرارت چو همزاد آدم بشد
همه لحظه ها ، پوچ و ماتم بشد
رها کاش زاین محبس خوفناک
سفر کاش تا معبد پاک تاک
کمالی ? چو فواره سرنگون !!!
به دنیا ، محبت شدستی زبون
سلامم به پژمرده گلهاست ، چون
به مردن کنندم همی رهنمون
کسی در جهان نیست خوشحال و شاد
ز نقصان و کمی و بیش و زیاد
شدی چونکه خسته ، ز محنت سرا
بگویی چرا ? ای خدایا ، چرا ???
اسیران زندانی سرنوشت
چنانند گویا میان بهشت
سراسر سراب است ، دنیا سراب
همه نقشها گشته ، نقش بر آب
تمدن در آن خاک آمد پدید
که آنجا کسی جز صداقت ندید.
حسین دشتی