افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

مولانا۵۰

چون دید مرا مست بهم برزد دست 

گفتا که شکست توبه ،باز آمد مست 

چون شیشه گری است توبهء ما پیوست 

دشوار توان کردن و آسان بشکست

پیامک

زائری بارانی ام آقا به دادم می رسی؟

بی پناهم ، خسته ام ، تنها ، به دادم می رسی؟

گر چه آهو نیستم اما پر از دلتنگیم

ضامن چشمان آهوها به دادم می رسی؟

من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام

هشتمین دردانه زهرا به دادم می رسی

غروب غمزده

غروب غمزده بی تو چقدر دلگیر است

مرور خاطره ها کنج ذهن درگیر است

لجام غم دگر از دست دل به در رفته است

به پای خنده دگر باره نیز زنجیر است

امان ز دار جهان کس گریز نتواند

که دام اجل ناگزیر تقدیر است

مرادف است به نیکی چو نام سید ما

کتاب حسن تو محتاج هزار تفسیر است

عمارتی به دل مردمان بنا کردی

که پنجره هایش رو به باغ انجیر است

بهار بی تو چگونه قدم به شهر نهد

که در رسیدن ایشان هزار تاخیر است

اسیر خاک نه ای آسمان چو منزل تست

که در مرام تو آنچه نبود تزویر است

سلام علیک یوم یبعث حیا

و ازلفت الجنه برای آن پیر است  

به یاد مرحوم حاج سید غلامعباس جعفری سروده شد

ح . دشتی

نوحه ۲۸ صفر

باز این دل سودائی دارد غم و افغانها

بارد ز یم چشمش خونابه چو بارانها

باز از غم جانسوزی گوید سخنی این دم

از هجر رسول حق آن خسرو خوبانها

بنشین و ببار این دم از  دیده و دل با هم

زیرا که برفت از دست آن منجی انسانها

هم عرش سماء خونین هم فرش زمین خونین

بی شک که شب خون است در بحر و بیابانها

شب تار و دلم زار است در دیده و جان خار است

آری به خدا والله افزون ز مغیلانها

قربان قدوم تو جان گوهر ناچیز است

ای شاه سماء پیما پیغمبر انسانها

یک بحر سرشک غم دارم ز فراق تو

یکسو غم دل دارم یکسو غم جانانها

یک بیشهء تنهایی دارد دل سودائی

از داغ و غم زینب در ماتم یارانها

با دیدهء دریایی بارد دل خونینم

وز موج پریشانی داریم  چو طوفانها

کی میرود از خاطر یادی که خدا خواهد

تو یاد خدا خواهی پیوسته به دورانها

عالم همه محزون و آدم همه خونین دل

هم جن و ملک دلخون در ساحت سامانها

شال سیه ماتم در گردن شیر حق

زهرا همه دم گرید چون ابر بهارانها

یکسو حسن مسموم از زهر ستم دلخون

یک سوی دگر به به سالار شهیدانها

یکسوی دگر زینب قربان غمش گردم

بگرفته بغل زانو از این همه حرمانها

کی تاب و توان دارم کین قصه بپردازم

با قلب پریشانم در کلبهء احزانها

تا نور صفا بینی در آیینه روحت

دستی به تولا زن بر سینه ز ایمانها

دستی بزن از حسرت بر سر تو در این ماتم

خورشید خدا پر زد از کنگر ایوانها

یکروزهء هستی را بی یاد خدا منشین

تا لب نگزی هرگز با گوهر دندانها

گر رهرو حق بینی یادی ز شهیدان کن

یکدم منشین غافل از یاد اسیرانها

تا روز ابد گر دل گوید غم آن یاران

پایان نرسد هرگز یک لحظه ز هجرانها

( مخلص ) نرسد آخر اندوه تو را گویی

پس ناله کنان سر ده افسانه به دورانها

محمد گرگین

آب زنید راه را

آب زنید راه را ، هین که نگار می رسد

مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد

راه دهید یار را ، آن مه ده چهار را

کز رخ نوربخش او نور نثار می رسد

چاک شده است آسمان غلغله ای ست در جهان

عنبر و مشک می دهد سنجق یار می رسد

رونق باغ می رسد چشم و چراغ می رسد

غم به کناره می رود ، مه به کنار می رسد

تیر روانه می رود سوی نشانه می رود

ما چه نشسته ایم پس ؟ شه زشکار می رسد

باغ سلام می کند سرو قیام می کند

سبزه پیاده می رود غنچه سوار می رسد

خلوتیان آسمان تا چه شراب می خورند

روح خراب و مست شد عقل خمار می رسد

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما

زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می رسد

ازغزلیات شمس

اربعین

صد نوحه برلب مانده و صد غصه بر جان

داغی به سینه دارم از اندوه و هجران

صد اربعین انگار بگذشته است بر ما

از لحظه ایی که تشنه لب کشتند باران

داغ یتیمی شد مکرر بر دل من

تا دیده ام بار دگر گلزار جانان

از شام برمیگردم از شهر پر آشوب

ویرانه گشته کاخ ظلم از خشم طوفان

شام غریبان است همه عمرم پس از تو

بی شمس روی تو ندارم هیچ سامان

رو سوی شهر جدمان دارم و لیکن

بی تو چگونه باز گردم سوی کنعان

ای همسفر برخیز این رسم وفا نیست

بی تو روم منزل به منزل زار و گریان

جز خاطراتی تلخ در یادم نمانده

از خیمه های سوخته واز خیل سواران

اسلام میمرد از زمستان خباثت

خون تو گشته دین احمد را بهاران

با تو شروع گشته است تاریخی دگر بار

از کربلا آغاز گشته عصر عصیان

با ظالمان دهر میگویم دگر بار

خون حسین جاری است در رگهای طفلان

هرگز غروب یاد تو ممکن مبادا

عشق تو در جانها ندارد هیچ پایان .

ح.دشتی

معدن ایثار

صد چشمه وفا اندر

مشک تهی یار است

صد ابر نباریده

در دیدهء خونبار است

شمشاد قدش هر چند

خم گشته ز بار غم

به ابروش نیارد خم

که او معدن ابثار است

سقایی که امید

صد قافلهء دل بود

رو سوی خیام نآورد

گویی که گنهکار است

مهتاب رخش رشک

صد کوکب و انجم بود

افسوس که ماه ما

با چهرهء خونبار است

خورشید دو چشمانش

پنهان به کسوف تیر

رفته است به مهمانی

در معرکهء شمشیر

ح.د

 

تولد

روز تولد تو ای نازنین من

خورشید ز مشرق ساغر طلوع کرد

چون کهکشان به دست گرفته ست تار و دف

بر گرد تو مهتاب طوافش شروع کرد

***

بعد از هزار سال به لبم خنده پا نهاد

ای نور چشم پدر چون بیآمدی

ظلمتکده ای بود دلم بی حضور تو

چون صاعقه به وجودم شرر زدی

***

تا آمدی غم ز دلم رخت بسته بود

بد جور بال سیاه غصه شکسته بود

برگشت سوی خانه باز پرستوی آرزو

امید بود همرهش ز راهی که رفته بود

***

افتاد به بحر ساکن دل چون ز آسمان

تا بی کرانه ها موج فواره میکند

و آن پرتو تبسم چشمان نو بهارش

درد و غمم را عجب ولی چاره میکند

***

موعود تو را نام نهادم از این سبب

چون وعدهء آمدنت را به خواب داد

تا قائم آل محمد پناه ماست

الله استغاثهء ما را جواب داد

***

برای تولد موعود سروده شد 

۹بهمن1384

برگ گل / حافظ

بلبی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت

وندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت

گفتمش در عین وصل این گریه و فریاد چیست

گفت ما را جلوهء معشوق در این کار د اشت

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض

پادشاهی کامران بود از گدایان عار داشت

در نمی گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست

خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم

کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

گر مرید راه عشقی فکر بد نامی مکن

شیخ صنعان خرقهء رهن خانهء خمار داشت

وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سر

ذکر تسبیح ملک در حلقهء زنار داشت

چشم حافظ زیر بام قصر آن حورا سرشت

شیوهء جنات تجری تحتها الانهار داشت

حافظ شیرازی

برای حضرت رقیه

زهراى حزین به اشک و آه آمده بود

جبریل پریشان به نگاه، آمده بود

در کنج خرابه، در میان طبقى

خورشید به مهمانى ماه آمده بود!