یه زخم کهنه روی بالم
یه آسمون که چشم به رام نیست
به غیر واژه غریبی
چیزی توی ترانه هام نیست
حتی یه آیینه پیش روم نیست
که اسممو یادم بیاره
تنهاترین مسافر شب
تو خلوتم پا نمی ذاره
ازم نخواه با تو بمونم
تو هیچی از من نمی دونی
اگه بگم راز دلم رو
تو هم کنارم نمی مونی
دل من از نژاد عشقه
از تو و از ترانه لبریز
یه دنیا غم توی صدامه
مثل سکوت تلخ پائیز
من یه پرنده ی غریبم
من از نژاد آسمونم
میون اینهمه ستاره
من یه شهاب بی نشونم
ازم نخواه با تو بمونم
تو هیچی از من نمی دونی
اگه بگم راز دلم رو
تو هم کنارم نمی مونی
از نیلوفر لاری پور
پیشانیش به داغ ریا ، تیره گشته بود
بر روحش ابلیس چه سان چیره گشته بود
تسبیح به دست و دلش پر ز کینه بود
با نهروانیان به گمانم قرینه بود
بویی ز اخلاق محمد (ص) نبرده بود
بر دشمنان آل نبی دل سپرده بود
آه از ریاکاری این مردمان دون
اخلاص مرده و اخلاق سرنگون
چون پشمک الدوله به برزن روانه اند
شعله کشند و آتش غم را زبانه اند
ح.د
چک عشقت به قلبم پاس میشد
وجود من پر از احساس میشد
چو بسپردم به بانک دل غمت را
دلم لبریز عطر یاس میشد .
ح.د
بر میز گزینه ی نظامی پیداست
گویا که مذاکره همه باد هواست
آنچه که نیاید به تصور ای شیخ
با جنگ طلب گفتگو از صلح و صفاست .
ح.د