افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

وصیت نامه / مفتون دشتی

پس از مرگم ز راه دوستداری

بکن جانا به قبرستان گذاری

مزارم جستجو کن زان میانه

بود بر تربت من این نشانه

همان تربت که دیدی از گل وی

گل حسرت زده سر بر دل وی

یقین دان این بود قبر من زار

که در خاکم به هجرانت گرفتار

به بالینم نشین و نوحه سر کن

گل قبرم ز آب دیده تر کن

بگو برخیز ای ناشاد رفته

رفیقان را همه از یاد رفته

روا نبود که تو در خاک پنهان

به بالین تو من با چشم گریان

به حق نرگسان پر خمارم

که اکنون در فراقت اشکبارم

بدین آهم که رفته تا به عیوق

به اشک عاشقان بر قبر معشوق

به حق عهد و پیمانی که بستیم

به آن ساعت که با هم می نشستیم

مگر مهر و وفا بدرود کردی

که با یاران جدایی زود کردی

بدین حالت بیامرزد خدایت

شده عهد و وفای من ز یادت

بدین زلف پریشانم که برخیز

بدین چاک گریبانم که برخیز

نباشد رخصتم در بازگشتن

در این عالم دمی با تو نشستن

ولی اندر لحد با حالت زار

بگویم در جوابت ای وفادار

به طفلی عاشق روی تو گشتم

اسیر دام گیسوی تو گشتم

بسی سختی که در عشق تو دیدم

بسی تلخی که در هجرانت چشیدم

بسی شبها به بیداری سحر شد

بسی جاری به رخ خون جگر شد

به دل می کاشتم بذر وصالت

ولی نومید مردم در خیالت

نگشته آتش عشق تو خاموش

نباشد عهد و پیوندم فراموش

شده این قبر جا و منزل من

ولی داغ تو مانده بر دل من

نباشد آتش اندر مسکنم را

ولی هجر تو می سوزد تنم را

به امید وصالت ای وفادار

بخوابم تا شود محشر پدیدار

چو روز حشر شد برخیزم از گل

کفن در گردن و عشق تو در دل

به دستم نامه ای چون جعد مویت

دو چشمم باز اندر جستجویت

اگر پرسندم از چه مذهب هستی

بگویم مذهب من دل پرستی

ز جنات نعیم و حور و غلمان

بود مفتون کفایت روی جانان

مفتون دشتی

خال لب /امام خمینی

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم

چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم

فارغ از خود شدم و کوس انالحق بزدم

همچو منصور خریدار سر دار شدم

غم دلدار فکنده است به جانم شرری

که به جان آمدم و شهره بازار شدم

در میخانه گشایید به رویم شب و روز

که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم

جامه زهد و ریا کندم و بر تن کردم

خرقه پیر خراباتی و هشیارشدم

واعظ شهر که از پند خود آزارم داد

از دم رند می آلوده مدد کار شدم

بگذارید که از بتکده یادی بکنم

من که با دست بت میکده بیدار شدم

امام خمینی

در سوگ امام / محمدعلی بهمنی

زنده تر از تو کسی نیست،چرا گریه کنیم ؟ 

مرگمان باد و مباد آن که تو را گریه کنیم 

هفت پشت عطش از نام زلالت لرزید 

ما که باشیم که در سوگ شما گریه کنیم 

رفتنت آینه آمدنت بود ، ببخش 

شب میلاد تو تلخ است که ما گریه کنیم 

ما به جسم شهدا گریه نکردیم ، مگر 

می توانیم به جان شهدا گریه کنیم 

گوش جان باز به فتوای تو داریم ، بگو 

با چنین حال بمیریم ، و یا گریه کنیم 

ای تو با لهجه خورشید سراینده ما 

ما تو را با چه زبانی به خدا گریه کنیم 

آسمانا همه ابریم گره خورده به هم 

سر به دامان کدام عقده گشا گریه کنیم 

باغبانا همه از چشم تو آموخته ایم 

که به جان تشنگی باغچه ها گریه کنیم 

 

 

محمد علی بهمنی 

تمنای وصال / شیخ بهایی

تا کی به تمنای وصال تو یگانه

اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد که سرآید غم هجران تو یا نه

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

رفتم به در صومعه عابد و زاهد

دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد

در میکده رهبانم و در صومعه عابد

گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تو را می طلبم خانه به خانه

روزی که برفتند حریفان پی هر کار

زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار

من یار طلب کردم و او جلوه گه یار

حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همی جوید و من صاحب خانه

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو

هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو

مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید

پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید

یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه منم ،من که روم خانه به خانه

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید

دیوانه برون از همه آیین تو جوید

تا غنچهء بشکفتهء این باغ که بوید

هرکس به بهائی صفت حمد تو گوید

بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه

بیچاره بهایی که دلش زار غم توست

هرچند که عاصی است ز خیل خدم توست

امید وی از عاطفت دم به دم توست

تقصیر خیالی به امید کرم توست

یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

شیخ بهایی

ناله بانو /غروی اصفهانی

سینه ای کز معرفت گنجینه اسرار بود

کی سزاوار فشار آن در و دیوار بود

طور سینای تجلی مشتعل از نور شد

سینه سینای عصمت مشتعل از نار بود

ناله بانو ، زد اندر خرمن هستی شرر

گوئی اندر خور غم چون نخل آتش بار بود

آنکه کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی 

از کجا پهلوی او را تاب این آزار بود

صورتی نیلی شد از سیلی که چون نیل سیاه

روی گیتی زین مصیبت تا قیامت تار بود

آیه اله محمد حسین غروی اصفهانی

انتظار / امام خمینی

از غم دوست در این میکده فریاد کشم

دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم

داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست

که برش شکوه برم ، داد ز بیداد کشم

شادیم داد ،غمم داد و جفا داد و وفا

با صفا منت آنرا که به من داد ،کشم

عاشقم ، عاشق روی تو ، نه چیز دگری

بار هجران و وصالت به دل شاد کشم

در غمت ای گل وحشی من ای خسرو من

جور مجنون ببرم ، تیشه فرهاد کشم

مردم از زندگی بی تو ، که با من هستی

طرفه سری است که باید بر استاد کشم

سالها می گذرد ، حادثه ها می آید

انتظار فرج از نیمه خرداد کشم

امام خمینی(ره)

مدح مولای متقیان/سنایی

مرتضایی که کرد یزدانش

همره جان مصطفی جانش

نام او بوده در ولایت علم

علی از علم و بوتراب از حلم

کدخدای زمانه چاکر او

خواجه روزگار قنبر او

دست و بازو از او ندیده به چشم

دست بردی به پای مردی خشم

تا که نگشاد علم حیدر در

ندهد سنت پیمبر بر

او ز خصمان چو نام بود از ننگ

او زمردان چو لعل بود از سنگ

تنگ از آن شد برو جهان سترگ

که جهان خرد بود و مرد بزرگ

سنایی غزنوی

نغمه عیش /فیاض لاهیجی

به لب تا نغمۀ عیشم قرین است

مدار چرخ ، بر چین جبین است

شکوهم مانع افتادگی نیست

سرم بر چرخ و رویم بر زمین است

نظر جایی نمی اندازم از بیم

نگاهم را نگاهی در کمین است

لب پر خنده چون ساغر چه حاصل

چو مینا گریه ام در آستین است

ز کشت همتم یک جو طمع نیست

که این خرمن فدای خوشه چین است

حذر ای غنچه از دود دلم کن

که آه من طلسم آتشین است

ز چرخ از مهلت ده روز فیاض

مشو ایمن چنین ، دشمن متین است

حکیم ملا عبدالرزاق فیاض لاهیجی

 

تنهایی/سلمان هراتی

دلم تنهاست ماتم دارم امشب  

دلی سرشار از غم دارم امشب 

غم آمد ، غصه آمد ، ماتم آمد 

خدا را این میان کم دارم امشب  

سلمان هراتی 

گلپونه ها / هما میر افشار

گلپونه های وحشی دشت امیدم ، وقت سحر شد

خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد

من مانده ام تنهای ، تنها

من مانده ام تنها میان سیل غمها

گلپونه های وحشی دشت امیدم ، وقت جدایی ها گذشته

باران اشکم روی گور دل چکیده

بر خاک سرد و تیره ای پاشیده شبنم

من دیده بر راه شما دارم که شاید

سر برکشید از خاکهای تیره غم

*

من مرغک افسرده ای بر شاخسارم

گلپونه ها ، گلپونه ها چشم انتظارم

می خواهم اکنون تا سحرگاهان بخوانم

افسرده ام ، دیوانه ام ، آزرده جانم

*

گلپونه ها ، گلپونه ها ، غم ها مرا کشت

گلپونه ها آزار آدم ها مرا کشت

گلپونه ها نامهربانی آتش زدم

گلپونه ها بی همزبانی آتشم زد

*

گلپونه ها در باده ها مستی نمانده

جز اشک غم در ساغر هستی نمانده

گلپونه ها دیگر خدا هم یاد من نیست

همدرد دل ، شب ها به جز فریاد من نیست

*

گلپونه ها آن ساغر بشکسته ام من

گلپونه ها از زندگانی خسته ام من

دیگر بس است آخر جدایی ها خدا را

سر بر کشید از خاکهای تیره غم

*

گلپونه ها ، گلپونه ها من بی قرارم

ای قصه گویان وفا چشم انتظارم

آه ای پرستوهای ره گم کرده دشت

سوی دیار آشنایی ها بکوچید

با من بمانید ، با من بخوانید

*

شاید که هستی را زسر گیرم دوباره

آن شور و مستی را ز سر گیرم دوباره

*

هما میر افشار

دل من/اقبال لاهوری

دل من روشن از سوز درون است 

جهان بین چشم من از اشک خون است 

ز رمز زندگی بیگانه تر باد 

کسی کو عشق را گوید جنون است

اقبال لا هوری

آفتاب عشق / فاطمه راکعی

آفتاب عشق
تقدیم به ساحت مقدس زهرای اطهر (س)
ای بی نشانه ای که خدا را نشانه ای
هر سو نشان توست ، ولی بی نشانه ای
ای روح پر فتوح کمال و بلوغ و رشد
چون خون عشق در رگ هستی روانه ای
با یاد روی خوب تو می خندد آفتاب
بر خاک خسته رویش گل را بهانه ای
ای نا تمام قصه شیرین زندگی
تفسیر سرخ زندگی جاودانه ای
تصویر شاعرانه در خود گریستن
راز بلند سوختن عارفانه ای
هیهات ، خاک پای تو و بوسه های ما ؟!
تو آفتاب عشق بلند آستانه ای
در باور زمانه نگنجد خیال تو
آری ، حقیقتی بحقیقت فسانه ای
(( زهرا )) ی پاک ، ای غم زیبای دلنشین
تو خواندنی ترین غزل عاشقانه ای

سروده خانم فاطمه راکعی

سفر ایستگاه / قیصر امین پور

قطار می رود

تو می روی

تمام ایستگاه می رود

ومن چقدر ساده ام

که سالهای سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده ام

و همچنان

به نرده های ایستگاه رفته

                            تکیه داده ام ....

قیصر امین پور

اولین سرود ملی ایران

اولین سرود ملی ایران در زمان مظفرالدین شاه 

 

نام جاوید وطن 

صبح امید وطن 

جلوه کن در آسمان 

همچو مهر جاودان 

وطن ای هستی من 

شور و سرمستی من 

جلوه کن در آسمان 

همچو مهر جاودان 

بشنو سوز سخنم 

که هم آواز تو منم 

همه جان و تنم 

وطنم وطنم وطنم وطنم 

بشنو سوز سخنم 

که نواگر این چمنم 

همه جان و تنم 

وطنم وطنم وطنم وطنم 

همه با یک نام و نشان 

به تفاوت هر رنگ و زبان 

همه شاد و خوش و نغمه زنان 

زصلابت ایران جوان 

زصلابت ایران جوان 

ز صلابت ایران جوان  

...........................

سوتک / دکتر شریعتی

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟ 

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم 

چه خواهد ساخت؟ 

ولی بسیار مشتاقم 

که از خاک گلویم سوتکی سازد 

گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش 

و او یکریز و پی در پی 

دم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد 

و خواب خفتگان را آشفته تر سازد 

بدین سان بشکند در من 

سکوت مرگبارم را . 

دکتر علی شریعتی 

از کتاب دفترهای سبز

اشک یتیم / پروین اعتصامی

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت این اشک دیده‌ی من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است آن پادشا که مال رعیت خورد گداست
بر قطره‌ی سرشک یتیمان نظاره کن تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست