ویرانه نه آنست که جمشید بنا کرد
ویرانه نه آنست که فرهاد فرو ریخت
ویرانه دل ماست که هر جمعه به یادت
صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت
کنار آشیانه تو آشیانه می کنم
فضای آشیانه را پر از ترانه می کنم
اگر کسی سوال کند به خاطر چه زنده ای ؟
من برای زندگی تو را بهانه می کنم
عمری است که از حضور او جا ماندیم
در غربت سرد خویش تنها ماندیم
او منتظر است که ما کی برگردیم
ماییم که در غربت کبری ماندیم
یک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاط به اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است ،عزیز
در سایه کوه باید از دشت گذشت
باز قلبم عشق را در خویش باور می کند
با تمام لحظه های بی کسی سر می کند
خاطرات با تو بودن همچو گل در باغ دل
خلوت بی انتهایم را معطر می کند